فرهنگی بازنشسته کوهمره عبدالمحمد نامور ایوری

عبدالمحمد نامور
فرهنگی بازنشسته عبدالمحمد نامور

بنام اهورای ایران

نام :عبدالمحمد نامور

نام پدر: امیرعلی معروف به رئیس امیرعلی کد خدای روستای ایور

نام مادر: سیده فاطمه هاشمی

اصالتا : اهل کوهمره جروق و از طرف مادری بککی(سبوکی)

 متولد : ۱۳۳۱درروستای سیاخ دارنگون

از زبان خودش

پدرم با تایید اهالی منطقه بسیار انسانی دلسوز بود و به هر کس که کاری و نیازی داشت، هر جا دعوایی و مشکلی پیش می آمد یکی از ریش سفیدان مورد پذیرش بود. مردم منطقه و کوهمره برایش احترام خاصی قائل بودند با مرحوم کرامت خان اسدی ،حاج سردار شاهین و حاج عوضقلی محمدی و دیگر ریش سفیدان منطقه مراوده همیشگی داشتند.

اصالتا کوهمره  جروقی هستیم که جد ما شخصی بنام جمعه که پدر مشهدی علی بوده و مشهدی  علی هم پدر کربلایی عوضعلی و کربلایی عوضعلی هم پدر رئیس امیرعلی و ما  ۸ برادر و ‌۷ خواهر فرزندان رئیس امیرعلی هستیم.  از کوهمره جروق با فامیل مهبودی نسبت داریم که به روستای ایور سیاخ دارنگون مهاجرت میکنند .

متأسفانه برادر بزرگترمون بنام حاج علیمحمد که کارش کشاورزی و دامداری بود بر اثر تصادف از بین رفت.  من فرزند دوم معلم شدم حاج محمد فرزند سوم کار کشاورزی میکرد  چهارمین نور  محمد هم معلم شد  و برادر پنجم  ذبیح الله معروف به سردار نامور مشاور رهبری هستند در سپاه خدمت کرده و هم اکنون هم فعالند  برادر ششم بنام نصرالله هم معلم  هفتمی روح الله هم به کشاورزی  و هشتمی محمد در بنیاد شهید و جانبازان فعال بودن که اکنون بازنشسته هستند.

دوران کودکی را در همان گل ولای و بازی های معمول گذراندم در آن  زمان مدرسه ای در منطقه نبود تا اینکه با همت کدخدایان  مجوز مدرسه ای گرفته شد در روستای بابا ایور که مرکز بقیه روستاها بود استقرار یافت و معلمانی مانند  رعنا حسینی و.. .تدریس را شروع کردند  آن زمان هنوز معلمین عشایری فراگیر نشده بود  چند صباحی از داشتن مدرسه و معلم نگذشته بود که به دستور مرحوم حبیب خان شهبازی تجهیزات مدرسه همراه با معلمین به دارنگون منتقل شد.

من و چند نفر دیگه از بچه برای تحصیل راهی دارنگون شدیم در گرما و سرما مسیر ۷-۸ کیلومتری را طی کرده تا به مدرسه ای که اون زمان معلمینی  بنام های سیدحسن و سیدحسین موسوی تدریسش را برعهده داشتن میرسیدیم.

رودخانه سیاخ  (قره آغاج) که اون زمان به اسم رودخانه سیخ (سیاخ) نامیده میشد و پلی نداشت  چند نفری دست بدست هم میدادیم تا از آب رد بشویم و توسط آب برده نشویم  هر روز صبح و عصر این مسیر را طی میکردیم و اگر دقایقی دیر می رسیدیم ما بودیم و چوب های اناری و معلم که ما را به باد کتک میگرفت.

در هر صورت بمدت  ۴سال به صورت  جهشی مدرک ششم را گرفتم و از آب رودخانه و ترکه های اناری نجات پیدا کردم و برای ادامه تحصیل راهی شیراز شدم کلاس هفتم و هشتم را در دبیرستان حاج قوام خواندم اما بعدش بیماری رماتیسم بخاطر همون آب رودخانه  بسراغم آمد و در بیمارستان مرسلین که الان مسلمین نامیده میشه بستری شدم.

 کژدار و مریز  هم با بیماری مبارزه کردم وهم به صورت متفرقه دیپلم را گرفتم .کلاس‌ هشتم که بودم  در امتحان دانش سرای عشایری شرکت کردم و همان سال ۱۳۵۰ معلم شدم و بعد از  خدمت سربازی که با گذراندن دوره سه ماهه آموزشی در آذربایجان غربی پادگان جلدیان بود، به عنوان سرباز معلم به تدریس مشغول شدم.

در منطقه سیاخ خاصه روستای ایور شروع کردم البته ایور فاقد مدرسه بود اما با هزینه پدرم اتاقی ساختیم و تبدیل به مدرسه شد. پس از چند سالی تدریس در ابتدایی و راهنمایی در شهر شیراز و مدیر و معاون و نهایتا معلم راهنما شدم و مسئول تغذیه .دوستان خوبی همچون جناب زمان الله فضلی و جناب ناظم جبارزاده و دیگر عزیزان پیدا کردم که تاکنون با آنها ارتباط صمیمانه داریم.

   ناگفته نماند بخاطر موفقیت در کارم  مرحوم بهمن بیگی علاقه ای وافری به بنده  داشتند  و چندین بار توسط اداره آموزش وقت مورد تشویق قرار گرفتم .

چند سالی معلم راهنمای منطقه کوهمره  و سیاخ  دارنگون بودم و دوستانی پیدا کردم  که از هر ثروتی برایم با ارزش تر هستند .

ضمنا فکر کنم بزرگترین خدمتی که ب عزیزان فرهنگی در زمان تصدی معلم راهنما بودنم انجام دادم  ایجاد تعاونی مسکن برای معلمین روستایی بود چون  معلمین و کادر شهری همه چیز را خودشان در دست داشتند. روزی بنده و سید مجید حسینی ک یک سالی باهم بودیم به عنوان معلم راهنما رفتیم تعاونی مسکن مدعی شدیم ک چرا به معلمین کوهمره و دیگر مناطق روستائی زمین و مسکن نمیدهید جواب دادن این جریان فقط به معلمینی ک در شهر خدمت میکنن تعلق میگیرد و به دیگران تعلق نمیگیرد.

 خلاصه خدا را شکر زمان انتخاب مجدد مدیرعامل و هیات مدیره هم نزدیک بود. در همین  زمان کلیه معلمین را در جریان  قرار دادیم و عزیزان هرچه اصرار کردن بنده کاندید نشدم اما سید مجید را متقاعد کردیم  و روز رای گیری فرا رسید مسئولین تعاونی قبلی از این همه رای دهنده شوکه شدن خلاصه انتخابات با مدیر عاملی سید مجید شروع به کارکرد و  که الحمدلله همه یا اکثر معلمین عزیز دارای زمین مسکونی و یا مسکن شدند.

خاطرات

از بهترین خاطرات زمان  ۳۰سال خدمتم  زمانی بود که بعنوان معلم راهنما و مسئول تغذیه درخدمت عزیزان همکار و دانش آموزان بودم دوستان زیادی در اون سالها بدست آوردم بیاد  دارم برای بازدید و رساندن تغذیه به بعضی مدارس‌  مجبور میشدم پیاده و و یا با الاغ راه می افتادم ازجمله مدارس مدرسه  کوزرگ بود  که معلمین بزرگوار و محترمی  بنام برادران بازیاری در آن خدمت میکردند. چون بردن تغذیه به صورت میوه و چیزهای فاسد شدنی مشکل بود به همین دلیل تغذیه بیشتر پسته ، انجیر و خشکبار و دیگر تنقلات بود که زمان توزیع این محصولات  دانش آموزان و اولیا همگی بهرمند میشدند و به وفور هم تقسیم میکردیم . دوران خوبی بود .

در یکی از بازدیدها از مدرسه دکتر فضلی دوست خوبم برگه گزارشم از مدرسه را تحویل ایشان دادم که چند وقت پیش متوجه شدم هنوز نگه داشتند و چندی پیش درگروه های مجازی منتشر کردند .این نشانه محبت و دوستی بین طرفین است‌ که بعد از سال ها اینچنین بنده را مورد محبت قرارمیدهد  بخدا توان توصیف این از عزیزان را ندارم امیدوارم نسلهای فعلی از این صداقت ها و…بهره ببرند و ازآن لذت ببرند و بدانند ک ماها باهم چگونه‌ بودیم.

خاطره ای دارم دانش آموزی داشتم از بستگان روزی ازش پرسیدم  دو طفلان مسلم پسران کی هست گفت نمیدونم  برایش مثالی زدم گفتم شما و برادرت بچه های کی هستید گفتن بچه های  … گفتم خب به شما میگن دو طفل فلانی  درست گفتن بلی گفتم خب حالا دو طفلان مسلم بچه‌ های کی هستن گفتن بچه های فلانی!

یک روز یکی  ازمعلمین پیش کسوت برایم پیغامی آورد که جناب بهمن بیگی گفته سری به منزلش بزنم. تاکید کرده بودند که سوغاتی هم براش نبرم. فصل انتخابات مجلس بود، به  منزلش رفتم بعد از چاق سلامتی فرمود تصمیم دارید به کدوم کاندید رای بدهید؟ عرض کردم چند نفری آمدن .اما بهشون قولی ندادیم. و تصمیم داشتیم باجنابعالی مشورت کنیم. فرمود احسنت بهتر هست با هم متحد باشیم و بعد  سهرابی که اصالتا ترک زبان بود را معرفی کردند و خواستند که با اهالی کوهمره هم صحبت شود تا از ایشون حمایت کنیم. گفتم حتما خلاصه‌ بهشون قول دادم و عرض کردم تلاش میکنیم تا مردم خودشون تصمیم بگیرند و این شد که رای خوبی برایش جمع کردیم و رای آوردند و سهرابی هم  خدمات خوبی داشتند .

موقعی که برادرم نور محمد برای ورود به دانشسرا امتحان داده بود نمره کتبیش کمی کمتر از حد نصاب قبولی بود ضمنا قبل از اعلام نتیجه نهایی نمرات کتبی هرکس را میخواندند و مصاحبه حضوری هم بود وقتی نوبت به برادرم نورمحمد رسید و نمره اش که اندکی کمتر از حد نصاب بود شروع کردن مصاحبه و خوب جواب داد و تقریبا جبران نمره کتبی رو کرد بعد مرحوم بهمن بیگی رو کرد به ایشون و گفتند نسبتی با عبدالمحمد داری گفت برادرم هستند  منم کناری نشسته‌ بودم صدا کرد و گفت مگر عبدالمحمد اینجا نیست؟ رفتم جلو گفتم در خدمتم؟ فرمود بنویسید قبول چون هم خوب جواب داد هم کار برادرش خوب بوده مسلمانند هم کارش خوب خواهد شد انشاءالله.

یکی دیگر از کارهایی که انجام دادم این بود که وقتی خانم قدس منیر جهانبانی کاندیدای مجلس شد و تقاضای همکاری داشتند با ایشان همکاری کردیم و انتخاب شد مبلغ ۵۰ هزارتومان بعنوان حق الزحمه و هزینه هایی که کرده بودم به من  دادند  منم اون پول را جهت ساخت مدرسه ایور آب لوله کشی و ساخت دو واحد خونه برای دو بیوه زن مسن صرف کردم درصورتیکه پول را بعنوان حق الزحمه بخودم داده بود.

در بدو پیروزی انقلاب از طرف مردم به عنوان‌ شورای ایور انتخاب شدم. اما نصیری مسئول وقت شوراها گفت تو نمیتوانی شورا باشی گفتم چرا ؟ گفت چون پدرت کدخدای زمان طاغوت بوده گفتم اولا مردم هنوز هم کدخدای خودشان را دوست دارن  چون کدخدا یک خدمتگذار صدیق بود و الان هم مردم قدر شناس هستند و به  بچه کد خدایشان رای داده اند درثانی اگرمن شورا بشوم  توان کاری خوبی دارم  برای مردم مفید خواهم بود و کارم را انجام میدهم  چه ربطی به این دارد که پدرم کدخدا بوده و به هر صورت بعد از کشمکش زیاد و اعتراض شورای محل شدیم و در همان زمان  ۴ دستگاه تراکتور با تلاش و پیگیری از جهاد گرفتم و بین  ۴ گروه در روستا تقسیم کردم با یک مبلغ اندکی و رضایت اهالی.

زمانیکه شهید شعبانعلی نامور را تشیع و تدفین کردیم پدرم گفت دوست دارم وقتی فوت کردم بین دو شهید دفنم کنند خلاصه چندسالی بعد که پدرم فوت شد کنار شهید شعبانعلی  دفنش کردیم  خدا شاهد شاید ده روز نگذشته بود که پسر عموی همسرم بنام بهزاد عباسی هم شهید شد  پدر شهید عباسی به سراغ ما آمد و گفت اجازه میدید فرزندم را کنار پدرت دفن کنیم و قبول‌ کردیم بعد متوجه شدیم که مرحوم پدرم به آنچه آرزو داشت رسید و بین شهید شعبانعلی و شهید عباسی دفن شد.

درباره روستای ایور کوهمره سرخی سیاخ دارنگون :

روستای ایور طبق گفتار عبدالله خان شهبازی مورخ  یکی از قدیمی ترین روستاهای منطقه هست و در قدیم حالت شهری داشته و قدمتش به دوران حکومت آلب ارسلان سلجوقی میرسد و گنبدی که اول روستا جلب توجه میکند از نظر مردم به شیخ علی کهزاد معروف بود  عارفی بزرگ از صده های قبل بوده است.

زمانی به همراه حاج فلک ‌ناز برزگری جیحونی و چند نفر دیگر خاک ‌ها را کنار زدیم و سنگ قبر را خواندیم. سنگ قبر بزرگی بود به بلندی حدود ۱۴۰ سانت و عرض زیاد از مرمر خیلی نفیس. تمام اطراف و روی سنگ قبر اشعار خود آن فرد نوشته شده بود. آن زمان دوربین نبود و یادداشت کردم. ولی الان متأسفانه آن یادداشت را پیدا نمی‌کنم. فقط اینقدر یادم است عارف شیعه بزرگی بود که در زمان حمله سلجوقیان (که سنی متعصب بودند) شهید شده عنوان مولانا الشهید… ایوری یادم است. اسم کوچک را هم فراموش کردم. در کنار سنگ نفیس مرمر دیگری بود کوچک‌تر که معلوم بود از شاگردان مولانا ایوری است. به تهران برگشتم و در سفر بعد دوربین آوردم که عکس بگیرم ولی متأسفانه هر دو سنگ مفقود شده بود. در منابع و تذکره‌ ها خیلی جستجو کردم و نام مولانا ایوری را نیافتم. از سنگ قبر و اشعار معلوم است که عارف بزرگی بوده و متأسفانه با از بین رفتن سنگ قبر تنها اثر باقیمانده از او هم از بین رفت که لطمه بزرگی است. آنطور فهمیدم که در زمان آل‌ بویه ایور شهر بوده و باب ایور محل دروازه شهر بود.

سال اولی ک معلم شدم پستم روستای بابا ایور بود که مدرسه آن بلوکی بود با دوچرخه میرفتم مدرسه عصر یک روز که به خانه برگشتم  مادرم گفت قالی های مهمونخونه را که رفتم جارو کنم فرش ها از هم میپاشه و مشخصه چیزی روی ان ریختند که اینطور خراب شده  شب قبلش یک کلیمی که دوست پدرم بود به خانه امد و با وی وچند نفردیگر تا نزدیکی های صبح نشسته بودیم .کلیمی بنام جلال نگذاشت بخوابیم القصه تا مادرم این را  گفت حدس زدم باید دیشب اتفاقی افتاده باشد .گفتم میروم و به بابا خبر میدم چون  وسیله حمل و نقل به شهر شیراز هم کم بود سوار دوچرخه شدم و در جاده خاکی راهی شهر شدم تا جریان را به پدرم بگویم رفتم گاراژ ولی بیگی در خیابان  گلکوب(کارگر کنونی) که میدونستم پدرم با دوستانش آنجا هستن پدرم تا مرا دید سراسیمه آمد بیرون گفت بد نباشه چرا با دوچرخه اومدی شهر جریان شب گذشته با جلال و قالیها را برایش تعریف کردم خلاصه مرا هم پیش خودشون برد  و مطلب را برای دوستانش تعریف کرد . و بعد  کسی را فرستادن دنبال جلال و آوردنش چیزی به جلال نگفتن اما جلال  تا مرا دید رنگش پرید عصر همان روز با جیپ  دوستان پدرم  که دوچرخه را هم بالای اتاق آن بستن و به اتفاق جلال به سیخ آمدیم  برای شام هم  مادرم غذا پخت خلاصه بعد از شام و…

به جلال گفت چرا چنین کاری کردی خواست حاشا کنه که پدرم بهش گفت اگر حقیقت را بگی کاری بهت ندارم و اگر خواستی طفره بری کاری بروزت میارم که برات بشه شب سیاه خلاصه وقتی دید هوا پسه زد توسر خودش و شروع کرد موهای فریش را کندن که من اشتباه کردم غلط کردم و از این حرفا و بعد گفت خالق جوانمردی که معروف بود به خالق علی نظر مرا وادار کرد که ضربه ای به شما بزنم خالق علی نظر هم از افرادی بود ک هر کس مشکلی داشت به اسم اینکه پارتی دار هست و نفوذی درادارات داره از مردم رشوه میگرفت و پول که میگرفت هیچ مشکلی را هم نمیتونست حل کنه خاصه از کد خداها ادعای باج خواهی میکرد  و چون پدرم زیر بارش نمیرفت آقا جلال را وادار کرده بود ک ضربه ای بزند در هر صورت چون جلال هم حقیقت را گفت پدرم کاریش نکرد او چند روز بعد جلال بساط را پیچید و رفت اسراییل رفتن همان و انقلاب شدن در ایران هم همان و درآنجا مستقر شد و اینم داستان جلال .

و در پایان سال۱۳۵۰ معلم  و سال ۱۳۸۰ هم بازنشسته آموزش و پرورش شدم و به خدمت مقدس معلمی پایان دادم .

آلبوم تصاویر :
عبدالمحمد نامور
فرهنگی بازنشسته عبدالمحمد نامور

abdol mohamad namvar ahmad abdol mohamad namvar amirali namvar abdol mohamad namvar bahman beigi abdol mohamad namvar behzad abasi abdol mohamad namvar gozaresh abdol mohamad namvar shaabanali abdol mohamad namvar1 abdol mohamad namvar2 abdol mohamad namvar3 abdol mohamad namvar4 abdol mohamad namvar5 abdol mohamad namvar6 abdol mohamad namvar7 abdol mohamad namvar8 abdol mohamad namvar9 abdol mohamad namvar10 abdol mohamad namvar11 abdol mohamad namvar12 abdol mohamad namvar13 abdol mohamad namvar14 abdol mohamad namvar15 abdol mohamad namvar16 abdol mohamad namvar17 abdol mohamad namvar18 abdol mohamad namvar19 abdol mohamad namvar20 abdol mohamad namvar21 abdol mohamad namvar22 abdol mohamad namvar23 abdol mohamad namvar24

۴ ۲ رای ها
امتیازدهی روی ستاره های زیر کلیک کنید
آواتار از  محسن جبارزاده
آرامشم حاصل تلاشم - انرژی مثبت دوستان و خانواده است هر جا قدمی بر میدارم تغییری مثبت را شروع میکنم . تا هستم مفید خواهم بود . روانشناسی را بهترین رشته دنیا میدونم
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x