نوشته های ادبی استاد علیرضا بازیار شورابی

استاد علیرضا بازیار

Visits: 91

خاطره استاد بهمن بیگی وعمه مشتی بی بی جان نود ساله

یک روز نهار منزل دامادمان دکتر…………که از شاگردان مدرسه عشایری واستاد بهمن بیگی بودند دعوت داشتیم. عمه ام از شوراب کوهمره روز قبل برای دیدار ورفتن پهلوی تنها دکتری که در دروازه کازرون وابتدای قآانی کهنه مطب داشت ومورد تایید ایشان بود،به شیراز ؤخانه من آمده بودند. صبحانه کره محلی وعسل وتخمرغ آب پز که همه سوغات خودش بود خوردیم .عازم دکتر شدیم دکتر مریضی اش راکه سیوال کرد گفت مادر رو غن حیوانی نخور برات بده. عمه که به رسم ایلیاتی اش حرف در دل نگاه نمی داشت گفت گوسفند شومن ییلاق و قشلاق ببرم وتو کوه بچرونم تا بزاد وشیرش وتومشک بزنم وبزنم تا به اون جا برسه که روغنشو بگیرم ،اونوقت روغنشو من نخورم وبدم تو بخوری .سهم تو ازگوشتشه که دولپی هم میخوری . دکتر داشت بلند بلند ازحرف عمه نود ساله ام میخندید که به خیر گذشت. درحالی که زیرلب لونده میداد عازم منزل داماد شدیم . استاد بهمن بیگی هم دعوت داشتند پدر دکتر که ترک بود ومادر دکتر هم لر وعمه هم کوهمره وزمانی که استاد بهمن بیگی آمدند ، به رسم ادب همه ایستادیم پالتو خود را که در آوردند پدر دکتر به نا به احترام آمدند پالتو رابگیرند . استاد بهمن بیگی که پدر ومادر دکتر را میشناخت گفتندمن خودم ترکم ولی. نه مالم رابه دست ترک میدهم ؤاشاره به مادر دکتر ونه به دست لر ونگاهشان به عمه که افتاد نکاهی از سیوال به دکتر کردند .دکتر هم گفتندعمه جان خانمم وکوهمره ای از نوع سرخی هستند استاد بهمن بیگی در حالی که پالتو را سفت بغل کرده بودند وبرای نشستن به طرف مبل میرفتند گفتند .وای وای وای ،ونه به دست سرخی.دست خودم باشد خیالم راحت است وهمه خندیدیم تا این که سفره پهن شد همه سر سفره نشستند .عمه هم دستمالی که همراه داشت واز منزل ما آورده بود باز کرد .تخم مرغ آب پز ونان خود راخورد .دکتراز عمه جویای این کار راشد عمه گفت . مارسم نداریم نان خانه داماد را بخوریم. ودر همین حال نگاهی هم به استاد بهمن بیگی کرد بعد از نهار گفت وگوها ادامه داشت تا اینکه عمه که نگاه ااستاد بهمن بیگی میکرد دیگر طاقت نیاورد وگفت. من ترک رانمی دانم ،ولی سرخی هیچ گاه نه با صدای بلند با میهمان خود حرف میزند . وهیچ گاه هم جیب میهمان راخالی نمیکند ، ونه ادعای طلب تا مهمان در منزل اوست، هنگامی که استاد بهمن بیگی داشتند خدا حا فظی میکرد ند .با کمال فروتنی گفتنداگه یک آدم غیرتی در جمع ما باشد روبه عمه این زن است که میراث گذشته ایلیاتی است خدا رحمت کند عمه وپدر ومادر دکتر واستاد بهمن بیگی واین تنها یادی بود از بودنشان.
علیرضا بازیار شورابی
۹۹/۲/۱۳

داستانی عجیب ولی واقعی

در سال پنجاه ونه با خانم معلمی به نام خانم نسیمی ازدواج کردم ایشان معلم یکی از روستا های چسبیده به شیراز بودندؤپس از دوسال معلمی مدیر مدرسه که مختلط بود شدند من آن موقع با ژیانی که داشتم در راه رساندن ایشان به مدرسه بامحل آشنا شدم وزمینی در آن جا خریدم ؤطبقه پایین را مغازه ساختم خانه ای هم در طبقه بالاواین شد شروع قصه عجیب ولی واقعی
من که اصالتا الیاتی بودم ومردسالار حالا در محل مارا شوهر خانم نسیمی میگفتند .مگه میشه یک وجب سیبیل داشتیم وآقای علیرضا بازیار شـــــــــــــــــــــــــــورابی که توتلوزیون هم کار میکردیم واحساس این که برای خودمان کسی هستیم تومحل شده بودیم شوهر خانم نسیمی دیدم این طور نمیشه به بهانه داشتن بچه وادارش کردم با بیست سال کار باز نشست بشه فایده نداشت شدیم شوهر خانم نسیمی مدیر سابق .خوب ما هم بیکار ننشستیم مهم بود اصالتمان از دست رفته بود مغازه تنها چاره بود مغازه را کردیم قنادی وچند شاگرد با اولویت شاگرد های خانم نسیمی ولی فایده نداشت میگفتند درب مغازه شوهر خانم نسیمی مدیر سابق کار میکنیم این دفعه شاگرد ها را زیاد کردم بیشتر از دانش آموزان خانم نسیمی مدیرسابق افاقه نکرد شاید ده بار شاگرد هارا عوض کردم ولی جمعیت آن روستا هم زیادتر میشد ومریدان خانم نسیمی مدیر سابق بیشتر…کار را توسعه دادیم وشیرینی رادر جنوب ایران پخش میکردیم توجنوب ایرا ن سرشناس شدیم آقای بازیار اما باز توی محل شوهر خانم نسیمی مدیر سابق فایده نداشت مثل این که قسم خورده بودند موضوع برای ما مهم بود سه تا ماشین پخش خریدم وروی چادر های ما شین از چهار طرف نوشتم پخش بازیار تلفن بازیار قنادی بازیار محلی ها باز میگفتند ماشین قنادی شوهر خانم نسیمی ، یه تابلو دومتر در ده متر از این تابلوهای گلوپی که خاموش روشن میشه نوشتم قنادی بازیار مردم محل گفتند قنادی بازیار شوهر خانم نسیمی ، از آن محل خانه ام را جابه جاکردم فایده نداشت حالا بچه ام سیساله شده بود دکان سپردم دست او و خودمو باز نشست کردم سه چهار ماهی یکدفعه میرفتم درب مغازه حالادیگه شاگردها خانم نسیمی بچه داشتند نوه داشتند بچه هاشان میگفتند مغازه شوهر خانم نسیمی مدیر ثابق مامان بابا..تو محل جدید میگن آقای بازیار که خانمش معلمه الان یک ساله درب مغازه شوهر خانم نسیمی مدیـــــــــــــــــــــــــــــــــر سابق مدرسه مامان بزرگ وپدر بزرگ هانرفتم
روز معلم بر همســـــــــــــــــــــــــرم خانم نسیمی وهمه معلمها مبارک باد
شوهر خانم نسیمی
علیرضا بازیار شورابــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی

قانون…

یک شب ساعت حدود یک و حدود بیست وپنج سال پیش باماشین سواری که د اشتم نرسیده به بهبهان ماشین تریلی ای از من رد شد وچرخ عقب مآشین کاپوت جلو را له کرده بودونزدیک بود به کشتن بدهتمان گاز ماشین راهم گرفت وفرار کرد منهم دنبالش رفتم در پلیس راه دوبدم ؤبه پلیس واقعه را گفتم پلیس که تنبلی میکرد وظیفه اش را اانجام نمیداد ؤگفتم ماشین دارد از دست انداز ها رد میشو دگفت تا راننده ببابد ؤما آماده شویم ماشین رفته است من با اعتراض وبالا بردن صدایم وظیفه اش را گوش زد کردم باز هم بهانه می آورد که صدای افسر نگهبان بلند شد کم حق با ایشان است وماشین را روشن کردند ورفتیم دنبال تریل یک کیلومتری که دنبالش کردیم جلوش را گرفتند وراننده زیر‌ بار نمی رفت پلیس آوردش لب ماشین ورنگ ماشین ما را را بر چرخ تریلی نشان داد پلیس نشانش داد که یک دور کامل چرخ از روی ماشین ما ردشده وخدا رحم کرده راننده جوانی بود با غرور افزون بر نا دانی اول که زیر بار نمیرفت وبعد هم گفت زدم که زدم بیمه هستم خسارت رو ببمه میده در جه دار بهش گفت مرد حسابی میخواستی مردم وبکشی حالا بیمه رو به رخ میکشی راننده گفت کشته هم شده بود بیمه فولم بیمه دیه کشته شده راهم میده
کار بالا گرفت وآفسر نگهبان با درجه دار با راننده گل آویزشدند وهمدیگه رو میزدند.یک سئوال من در چنین موقعیتی چه باید میکردم ؟ اندکی فکر
من تصمیم گرفتم در مرحله اول به کمک را ننده بروم ونگذارم کتک بخورد این وظیفه انسانی من وقانون مداری است ومهمتر از همه کاری فرٔهنگی است ودر مرحله دوم مشغؤل گرفتن طرفین دعوا ومنع ادامه آن مرحله سوم روبه پلیس من ازشما نخواستم به خاطر من ایشان را دستگیر کنید واو را بزنید بلکه میخواستم ایشان به خاطر خلا فشان اعمال قانون
بشوند….راننده خلافی کرده شاید کشته ا ی هم داشت ؤلی گناه شما که مآمور اجرای قانون هستید وبا زدن او قانون شکنی میکنید با علم بر این که قا نون را دقیقامیدانید ومامور اجرای قانون هم هستیدجرم وخلاف شما بیشتر ونا پسندیده تر است
ولی رانند ه ممکن است از قانون آگاه نباشد که ندانستن قانون هم دلیلی بر تبرئه نمیباشد
راننده که گفته بود از بیمه استفاده میکنم حرف خود را پس گرفت وگفت نمیخواهم امتیاز تصادف نکردنم که تخفیف بهش تعلق میگیرد را از دست بدهم وگفت نقدی میدهم کار شناس دویست وبیست تومان تعیین کرد که گفت همچین پولی هم باخود ندارم تو بهبهان آشنا دارم میدهم فردا درستش کنند پلیس راه هم میگفت باید ماشین تریلی بخوابد وبعد از درست شدن ورضایت من ماشین آزاد میشود وماشین زدند پارکینگ منهم که میخواستم کمی تنبیه شود تا موجب تکرار نشود دوساعتی رضایت ندادم بعد گفتم نقد چه فدر داری گفت مبلغ کمی است با یکی از سرباز ها رفت وکلا سیزده تومان پول داشت ومیخواست بره رام هر مز من ده تومانش را ازش گرفتم وسه هزار تومان را به خودش دادم ؤبعد به اوگفتم تو از من نارا حتی داری یا از روبرو کسی میآمدکه مجبور شدی ماشین را کنار بکشی ؤگفتم من توعمرم از کسی چیزی تاوان نگرفتم مگراز بیمه وده هزار تومان را در صندوق خیرات جلو پلیس راه

علیرضابازیار شورابی.

 خاطره بشقاب سرد وسس مخصوص

با تعداد زیادی از دوستان در چندین سال پشت سرهم با مرحوم استاد مجید آقا وعباس آقا وحاج مهدی هرسه افشاریان وحاج مهدی فقیه ومحمود پاکنیت عزیز وناصر آقای عدلو گل ماه محرم میرفتیم بوشهر ومزاحم خانه مرحوم مرد با مرام خسرو زنگنه میشدیم .یک سال هم به خانه فرهنگ بوشهر ومهمان کارشناس تیاتر که اسمشان را یادم رفته که سالهای پنجاه وسه تا پنجاه و پنج است که در ماه محرم تعداد تماشا چیان که از سرتاسر دنیا برای دیدن مراسم ماه محرم به بوشهر می آمدند بسیار زیاد بود مخصوصا با نوحه خوانی مرحوم بخشو .اما غیر از این مسافرت‌های ماه محرم دوسفر دیگر به بوشهر داشتیم یکی اجرای نمایش ریل به کارگردانی رضا راد منش وبازی محمود وناصر و مرحوم صمد نایینی ومجید جوان بخت که مصادف شده بود با ساخت فیلم دلیران تنگستان ، دیدار مرحوم استاد پرویزفنی زاده که به جای هتل آمده بودند در محل استراحت ما که ساختمان قدیمی اداره فرهنگ وهنر بود. هرچه مرحوم استاد جعفر والی دنبال ایشان می آمد که به هتل بروند .میگفتند تا بچه ها تیاتر شیراز در این ساختمان هستند من به هتل نمیروم .یکی از چیز هایی که از آن زمان یادم است این که استاد فنی زاده صبح گاه بلند میشدند ودر باغچه خوابگاه وماشین پلاستیکی مثل بچه ها بازی میکردند ومیگفتند لذت زمان کودکی را میبرم ….. ونمایش چهارسوق به نویسندگی وکار گردانی مرحوم مجید افشاریان ونمایش از نو به نویسندگی استاد حمید مظفری وکارگردانی استاد سپاسدار که بازیگرانی که یادم مانده خانمها گوهر خیر اندیش. وزهرا سعیدی وآتعدادی دیگر از خانمها ومردان هم مرحوم استادان مجید افشاریان وجمشید اسماعیل خانی وحمید مظفری ومحمود پاک نیت وحاج مهدی فقیه وتعداد دیگری از دوستان که جمعی حدود چهل نفری بودیم که هردو باهم در بوشهر اجرا داشتیم ،فکر کنم سال پنجاو و دوبود رایس فرهنگ وهنر آن اگه درست گفته باشم خانم شریفی بودکه یک شب همه مهمان ایشان در هتل خلیج بوشهر بودیم .در همچین موا قعی من وناصر عدلو ومحمود پاک نیت کنار هم مینشستیم که برای سفارش غذا کمک به هم کنیم . آن شب طبق معمول محمود آقو چشمش به سبزی پلو با ماهی که افتاد انتخاب خودش را کرد در لیست غذا اسمهای عجیب و غریب هم بود که از همه عجیبتر بشقاب سرد با سس مخصوص بود . به همین خاطر ما انتخاب نکردیم که ببینیم کسی انتخاب میکنه بشقاب سرد رو یا نه که خانم شریفی هم به رسم مهمان نوازی گذاشتند آخر انتخاب کنند .دوباره همه انتخاب کرده رسید به من وناصر که خیلی مایل بودیم ببینیم این بشقاب سرد وسس مخصوص چی هست .چون کسی انتخاب نکرده بود قرار گذاشتیم یک دست چلو کباب که می دانستیم چی هست انتخاب کنیم ویک دست هم بشقاب سرد وسس مخصوص‌،محمود آقا هم شرط میکرد که کاری به انتخاب من نداشته باشید .چیزی انتخاب کنید که میشناسید . گوش نکرده و سفارش دادیم خانم شریفی هم که متوجه وسواس ما شده بود، به خیال این که ما واردیم بعد از ما با لبخندی گفتند میبخشید من هم یه بشقاب سرد .. .بعد از آن نگاهی از تایید ورضایت به من وناصر کردند که ما دوتا هم خوش حال که خانم شریفی هم انتخاب کردند سری را به معنی رضایت تکان دادیم .حالا که از انتخاب خود راضی بودیم . به محمود که هی با ما شرط میکرد جرات به خرج دادیم وگفتیم ، توهم حق نداری از بشقاب سرد ما با سس مخصوص بخوری .گارسون غذا ها را آورد وسر میز چید وهمه مشغول خوردن شدند .من وناصر مانده بودیم که برای ما تنها چلو کباب وتخمرغی هم در بشقابی برای روی چلو کباب آورده اند .منتظر بشقاب سرد مانده بودیم .تکه نانی بر روی چلو کباب انداختیم که سرد نشود وخوش خال که بشقاب سرد تهیه اش وقت میبرد . محمود هم که به شوخی میگفت بفرما مشغول خوردن غذای خود بود . خانم شریفی هم نگاه ما میکرد ومنتظر نشسته بود ‌داشت یواش یواش غذا خوردن همه تمام میشد .که خانم شریفی اعتراض کردند به گارسون که چرا دوپرس غذای بشقاب سرد را نمی آورید . که گارسون اشاره به بشقاب تخمرغ نیمرو که در یخچال گذاشته بودند ویخ شده بود وآورده بودند سرمیز کرد وگفت آوردم .آن جا بود که من وناصر از کلاهی که سرمان رفته بود آگاه شدیم محمود خنده کنان در حالی که سبزی پلو وماهی راخورده بود . وآخرین لقمه تخمرغ را که میخواست بخورد داخل بشقاب گذاشت از پای میز بلند شد .هشمت شاه سوندی هم بی خبر از همه جا رو به من گفت علی بی زحمت تخرغ . من هم بشقاب سرد را دادم خدمتش وبا ناصر دوتایی با نانی که روی چلو کباب انداخته بودیم مشغول خوردن چلو کباب یخ شدیم .جالب این که مرحوم مجید به خانم شریفی گفت شما خودتان شام میل نکردید .ایشان هم با حالتی غضب آلود که نگاه من وناصر میکردند .گفتند من شام نمیخورم رژیم دارم واین غضب تا زمانی که حساب میکردند بیشتر هم شد .شامی را که مهمان دولت بودند و مهماندار هم بودند نخوردند .من وناصر هم باهم پچ پچ میکردیم سس چی شد ودنبال سس میگشتیم . که لا اقل بفهمیم مزه ورنگ سس مخصو ص چه جور بوده .خبری از سس هم نبود . از بقیه هم که سیوال کردیم کسی نتوانست توضیحی در مورد سس مخصوص بدهد .میگفتند این قدر سسهای مختلف بوده که نمی دانند کدام سس را میگوییم .بعد که به شیراز آمدیم یکی دوبار تخمرغ نیمرو در یخچال گذاشتیم تا سرد شود وبا تمام سس ها امتحان کردیم قابل خوردن نبود تا بعد از انقلاب برای فیلم عود بر آتش رفتیم بوشهر ودر هتل خلیج وتمام هتلهای قدیمی وتازه تاسیس لیست بشقاب سرد را ندیدیم
علیرضا بازیار شورابی
۹۹/۲/۲۶

 جنگ و خیابان محراب

یه روز زمان جنگ تو خیابان محراب که در کنار توری پایگاه هوایی است در طبقه دوم منزل که کنار خیابان اصلی بود . پای پنجره ایستاده بودم که ناگهان صدای هواپیمایی رو شنیدم وپس از مدت کوتاهی از بالای سرم رد شد ویک خاک ریز هم تو پایگاه هوایی روبروخونه ما به فاصله وپانصد متری بود که یک ضد هوایی پشت خاک ریز بود من خوش حال که الان ضدهوایی میزندش که دیدم نه خیر هواپیما از روسر ضد هوایی رد شد وهیچ گونه واکنشی هم از سوی ضدهوایی انجام نشد بعد از آن که همین طور نگاه میکردم دیدم یک نفر ازپشت ضد هوایی دارد به طرف ضد هوایی می آید ماهم همچین به هیجان آمده بودیم که به پسرم گفتم تیر کمونم رو بیار که تو برگشتن بزنمش حالا وضعیت این جوری بود تو پایگاه طرف همین طور به سمت ضد هوایی می آمد تو خونه ما هم همه زن وبچه دنبال تیر کمون من بودند خودم هم که دستهام وپناه چشم کرده بودم وسمت هواپیمایی که دیگه نمیدیدمش نگاه میکردم وداد میزدم تیر کمون تیر کمون. آخه خونه ومغازه زیرش شب سازی بود داشتم تلاش خودمو میکردم شاید با تیر کمون زدم تو چیشهای خلبان عراقی ودیگه شهرداری دست از سرمون برداره میخواستم قهرمان ملی بشم که چند صدای مهیب اومد و دروغ چرا ما از ترس صدا که فرودگاه رو زده بود دوسه متر از پنجره فاصله گرفتم اون بدبخت بخت برگشته مامور ضد هوایی هم به سرعت تمام میدوید و نمیرسید اونم مثل من فکر کنم تو فکر بر گشتن هواپیما بود .ما دوباره جرات به خرج دادیم ونزدیک پنجره شدیم وبلند داد میزدم تیر کمون تیر کمون ، خیلی ناراحت هم بودم ،میدونستم یه جایی روزده ، دنبال تلافی هم بودم تو پایگاه طرف همین طور میدوید ونصف فاصله رو تا ضد هوایی طی کرده بود . هواپیما بر گشت من داد میزدم تیر کمون تیر کم . هواپیما از رو سر خونه رد شد من فرصت عقب نشینی که ندا شتم همانجا نشستم چند دقیقه ای گذشت صدای هواپیما هم دیگر نمی آمد بلند شدم مرد داخل پایگاه هنوز داشت به طرف ضد هوایی میدوید ما از آن روز به بعد می رفتم پشت بام و با تیر کمان آماده منتظر هواپیما عراقی بودم که یک روز از بالا دیدم دور منزل شلوغ است وچند ماشین آژیر کشان آمدند ماشین شهرداری ماشین هراست پایگاه هوایی و بسیاری از مقامات وچند سرباز همه دو طرف منزل که ساختمان نیست را متر میکنند با خوش حا لی تیر کمان را دست گرفتم وآمدم دم درب که ببینند من هم با تیر کمان مواظب هستم هرچه پر سیدم چه خبر است کسی به ما جواب نمیداد وفقط متر میکردند ویا دستور میدادند متر کنند بعد هم آژیر کشان دور شدند ازهمسایه ها سیوال کردم . گفتند حرف از تخریب منزل میزدند شال کلاه کردم ورفتم شهرداریو نزد آشنایی که داشتیم اینور و اونور سیوال کرد گفت خبری نیست ولی باز تحقیق میکنم بعد از چند روز گفت صدایش در نیار که گویا مامور ضد هوایی. که بازخواست شده که چرا شلیک نکرده گفته بود سربونک این خانه مزاحم دیدم بوده (همان که میدوید رامیگم )وتصمیم به تخریب دارند گفتم خوب خاک ریز را یکی دومتر جابه جاکنند بعد این هواپیما از عراق تا شیراز آمده سر بونک خانه من جلوش بوده گفت اینها برای رفع مسیو لیت این طوری گفتند بهتر است هیچ کاری نکنی تا موضوع شاید فراموش شود که همینطور هم شد الان سیو چند سال از جنگ عراق میگذرد ومن همینطور دعا میکنم که دوباره با عراق جنگ نشود که پرونده منزل ما هم تازه شود
علیرضا بازیار شورابی
۹۹/۳/۴

خاطرات پراکنده ازطبس

در حدود سال چهل ودو یا سه در حالی که طول سال تحصیلی
را به مدرسه رفته بودیم تابستان هم اجبارا به مکتب خانه سید حسین میرفتیم . برای یاد گیری قرآن وبعضی از بچه ها هم به خصوص دختران ،اعتقادات مذهبی خانواده ها تنها سر تا سر سال را مکتب خانه می آمدند . کاملا در خم و راست شدن وخواندن قرآن حرفه ای بودند . در مکتب خانه هر کدام تشک چیی داشتیم وجای مشخصی برای نشستن سر برج تا برج شهریه را میدادیم . ومهم گرفتن شهریه بود .من در مکتب خانه شیفت صبح ثبت نام بودم که اصلا نمیرفتم وبه جای مکتب به منزل شکوه خانم که با خانواده آشنا بودند ودوپسر دوقلو داشتند که در مدرسه هم کلاسی بودند میرفتم .واز منزل هم اجازه میگرفتم که بعد از مکتب برای نهار وبازی به منزل شکوه خانم بروم وهیچ وقت این ماجرا نه از طرف شکوه خانم که من رو مثل دو قلو ها دوست داشت، نه از طرف سید حسین که شهریه من رو بیشتر از خودم دوست داشت .با علی رضا وغلام رضا دو قلو با هم بازی میکردیم. یکی میشد جیمز ودیگری جیم وکارلوس. ‌جالب این بود که مادر شکوه هم در قصه بازی ما رو کمک میکرد. واین در حالی بود که من یکی دوبار فیلم. دیده بودم ودوقولوها اصلا فیلم ندیده بودند . ‌فیلم بازی میکردیم ونسبت به کودکیمان وکمک مادر شکوه بازی خوبی هم میشد .گاهی اوقات مادر شکوه هم نقشی برای رواج بازی ما میگرفت پدر دوقولو ها فوت شده بود مادر شکوه از فرهنگ بالایی بر خوردار بود . من ودو قولو ها در مد رسه هم کلاسی بودیم ، ورقیب هم ودرسمان هم خیلی خوب بود .نگفتم ما این اسامی وداستان بازی را از کجا تقلید میکردیم؟ از داستان ژانی دالر در پنج شنبه شبها که از رادیو گوش میکردیم به این بازی رسیده بودیم .وخیلی هم به هم وابسته بودیم. من که از طبس آمدم تا مدتی هم توسط نامه از حال هم خبر دار بودیم تا این ارتباط هم قطع شد . تا زمان زلزله که روز دوم خودو روبه طبس رساندم .فهمیدم . مادر شکوه چند سالی است فوت کرده . وجیمز وجیمی ژانی دالر هم در زیر آوار زلزله خوابیده انددر حالی که هردو پزشک بودند .
علیرضا بازیار شورابی
۹۹/۲/۷

خاطرات طبس (مقدس شدن من وامام زاده شدن من)

در اواسط خرداد بود وهواهم بسیار گرم توی بالکن خوابیده بودم وآسمان زیبای کویر را نگاه میکردم به هر طرف که سر بر میگرداندم نقشی زیبا از ستارگان رامیدیدم هفت سال بود که درهنگام تحصیل طبس بودم وتعطیلیها رابه شیراز می آمدم وهمیشه شوق رفتن به شیراز را داشتم اما حالا که قرار بود یکی دوروز آینده برای همیشه از طبس برم فکر میکردم دلم برای باغ گلشنش برای تنها خیابانی که داشت ودر بهار پراز بهار نارنج وآسمان هزار رنگش تنگ میشود یادم میاد به روزهای اولی که به طبس آمده بودیم واسم دهی به نام دهشک می آوردند ومن که چهار سالم بود فکر میکردم که همان بهشت است وخانواده که می خندیدند واز این باور من هم بدشان نیامده بود ومخالفتی بابهشت من نداشتند واین جریان پایه گذار داستانی است که من برای شما میگویم گربه های یزد وطبس در دنیا معروف هستند وملوسی از این گربه ها شد هم بازی من و در همان روز های اول که به طبس آمدیم
تابستان به شیراز آمدم در آخر تابستان دوباره به طبس رفتیم برادر بزرگم که در تابستان طبس مانده بود وهراز گاهی برای خود غذایی درست میکرد وملوس به آن دستبرد میزد از ملوس عاجز شده بود وآن را برده بود دردهشک وبهشت من ول کرده بود ومصادف با روزی بود که ما به طبس آمدیم ومن سراسیمه صدای ملوس میزدم که پیدایش نبود خانواده که بی تابی من را دیدند گفتند گربه را گذاشتیم بهشت که جای بهتری است برای او .
من که باز بی تابی میکردم که دروغ میگویید . برادرم گفت به همان بهشتی که تو میپرستی بردیمش بهشت تو ولش کردیم از آن لحظه میخواستم راه بهشت را یاد بگیرم وبروم بهشت وپهلوی ملوس زندگی کنم گوشه گیر شده بودم
اگر کسی پایش را روی مورچه ای میگذاشت گریه میکردم ومیگفتم گناه دارد تو به بهشت نمیروی خلاصه شده بودم مدافع حقوق مردم وحیوانات برای گنجشکها وقمری ها آب و دانه میگذاشتم واز خدا میخواستم یا مرا به بهشت ببرد ویا ملوس را پهلوی من بیاورد
خانواده هم از این گوشه گیری من ناراحت بودند وبه برادرم لنده میدادند که چرا ملوس را برده بهشت برادرم هم که خیلی من را دوست داشت همیشه دنبال این بود که مرا از ناراحتی در بیاورد تا. یکروز صبح بعد از یک هفته صبح گاه مادرم یواش صدایم زد علی ملوس اومده پایین پات خوابیده
ملوس را بغل کردم وشاکر از خدا که ملوس رابه من برگرداند همه می خندیدند که اگه بچه خوبی باشی توهم میری بهشت این مسیله روی من تاثیر زیادی به لحاظ اعتقادات گذاشت مثل قبل مخالف آزار به هر جانداری بودم وفکر بهشت وناخود آگاه خوابهای امامهارا میدیدم
مخصوصا در ماه محرم که تعریف کردم دسته ها در پایان سینه زنی بیدقهایشان را چماق میکردندوسیر همدیگر را میزدند و بیمارستان طبس آماده باش بود ومن با وضعیت ذهنی که نسبت به بهشت داشتم وروضه وتاثیر آن ها اکثرشبها خواب می دیدم وخانواده وآشنا یان آنرا به پای این که آزارم به مورچه هم نمیرسه میگذاشتند وذوق میکردند
واین امر خواب دیدنها از اعمه وبزرگان دین ادامه داشت واین که میگفتند بچه خوش نیتی است و…ٔ….. خود به خود اول بر افکارم ودوم بر خوابهایی که میدیدم تاثیر داشت واکثر خوابهایم به حقیقت میرسید
این قدر با محبت بودم که تیله گنجشکی را که از درخت خرما افتاده بود دستی کرده بودم ودر مدرسه نزدیک خانه امان زنگ تفریح داخل اون همه دانش آموز گنجشک می آمد سرشانه هایم می نشست ویا ملوس گربه ام تیله گنجشک های سر گردان درباغ را که درست نمی توانستند به پرند میگرفت ومی آورد توی اطاق ودرب را که میبستم ولش میکرد ومن هم آب ودانه میدادم تا خود بتواند پرواز کند
وهمه ابنها چون در طبس تقریبا غریب بودم و وقت بیشتری را برای این چنین کارهایی که خودم هم علاقه مند بودم داشتم ودر خانواده و آشنایان طبسی از این خلق و خو وخوابها تعریف میکردند
تا این که رسید به روز های آخر اقامت درطبس وخوابیدن در بالکن از یک طر ف و فکر رفتن از طبس را داشتم واز طرف دیگر امتحان تاریخ و جغرافیا که دوکتاب بزرگ وزیبا بودند را خراب کرده بودم وکلاس پنجم بودم میدانستم تجدید میشوم وتابستان باید تنها برای امتحان می آمدم طبس که تنها فامیلهای شوهر خواهرم در طبس بودند
آن هم با وضعیت تردد به طبس وبرعکس که شاید اصلا نمی آمدم ورد میشدم باهمین فکر خوابم برد تا صبح که از خواب بیدار شدم دیر شده بود وشوهر خواهرم رفته بودمدرسه تا کارنامه مرا بگیرد ومن مشغول تعریف خوابی را که دیده بودم برای خانواده بودم
. خواب دیدم که سه نفر با اسب مرا دنبال میکنندومن هم در
جاده ای که به بهشت (دهشک) میرسید پیش میرفتم وپایم…

خدمت مقدس سربازی

رفتن به کاخ و ولیعهدی من
همین طور که در صف نشسته بودم سر گروهبان با لهجه ترکی گفت سیبیل بجه کجایی
گفتم بچه شیراز وبعد از جواب من سیبیلش را روی لپهای سرخش بالا وپایین کرد وسری تکان داد خورشید داشت در پس نخلها در رودخانه اروند فرومیرفت ومن که یک ساعتی بود از دوستان جدا شده بودم به غروب غم انگیز نگاه میکردم ودر ابتدای امتداد شعله آتش جلب نظر میکرد که لباسهای ریخته بر زمین را ظاهرا آتش میزدند ودر حالی بود که یک ریو در کنار آتش بود وچند درجه دار وچندسربازداشتند لباسها را جدا میکردند ومقداری را در ریو میریختند وتعدادی را روی کوپه آتشی که راه انداخته بودند همچین هم وانمود میکردند که دارند کلا آتش میزنند نمیدانم از چه کسی قایم میکردند از هرجای پادگان که نگاه میکردی متوجه کار آنها میشدی و ریو را که در کنارش آتشی هم راه انداخته بودند که نمیشد پنهان کرد درحالی که هنوز نور خورشید هم بود و انگار خورشیداز لابه لای نخلها به تو چشمک میزد وجالب تر از همه که بیشتر از همه جلب توجه میکرد لنگها بود که به طرف آتش پرت میشد و سر گروهبان هم که به من نگاه میکرد انگار هم نظر شده بودیم ودر امتداد نگاه من دستی به سیبیلش کشید ولبخندی که انگار با این لبخند با من حرفی ورازی میگفت نمی دانم در آن لحظه در قیافه من چی دیده بود که بایک نگاه وتبسمی که داشت حرفی میزد باچشم خود ساک خودم ودوستانم رادیدم که در ریو انداخته شد وباز یادم به سرباز هیکلی وقد بلند قمی افتاد که خدمتش هم تمام بود وبه فکر فرو رفتم که الان دوستانم هم از گوشه های دیگر پادگان دارند ساکها را میبینند وآنها هم یادشان به سرباز قمی که هبکلی وقد بلند وخدمتش هم تموم بودمی افتند ودر این میان تبسم ونگاهی که سرگروهبان با لپهای سرخش به من میکرد آتیش بازی که تمام شدوتا خاموشی آتش هم شاهد بودیم که در آخر دودی مانده بود که در سیاهی دود سرباز هیکلی وقد بلند قمی با موتوری اومد ودر کنار دود باقیمانده از آتش لحظه ای ایستاددر حالی که موتور برایش کوچک بود واین جا که پایش دولا شده بود وروی زمین بود تازه متوجه قد بلندش شدم وبازیاد ساک وتمام بودن خدمت او افتادم آخرین بار قبل از ماجرای تقسیم شدن دیده بودمش
سر گروهبان دستور راحت باش داد وتا دستور راحت باش داد به طرف دستشوییهای گردان رفتم ولی انگار مثل همیشه حتی در این مورد هم دیر رسیده بودم همه گردان منتظر راحت باش بودند ووقتی رسیدم دیدم کسی پشت سر من نیست که هم خوب بود وهم بد بد به لحاظ ناراحتی ای که باید میکشیدی وخوب هم به جهت این که با خیال راحت آخری بودم رفتم داخل آسایشگاه که لا اقل در این مورد اولی باشم هیچ کس داخل آسایشگاه نبود با خیال راحت آسایشگاه رو برانداز کردم وتختهای سه طبقه تخت طبقه پایین وگوشه آسایشگاه رو انتخاب کردم که جای دنجی بودبرای این که تو نظر نباشی داشتم کمبودها رو وبهترها رو از تختهای دیگه برای خودم آماده میکردم که قهرمان اولین نفر دستشویی اومد یک پسر ریزه وسیه چرده وآرام که اسمش محمد بود وبجه روستاهای لاراونهم اومد شد تخت بغل دستی ماوهمون اول دیدم پسر ساده وساکتی است که دنبال یه رفیقی که بتونه حواسش بهش باشه میگرده وبا من خیلی زود پسر خاله شد من هم بدم نمی آمد که دوستی داشته باشم یواش یواش تختها پرشد ومن هم تختم رو سپردم دست محمد ورفتم دستشویی وآبی هم به صورت زدم واومدم تو آسایشگاه هیا هویی بودهرکس داشت تخت خودش رومرتب میکرد تعدادی باهم بودند ویه جایی دور هم تخت گرفته بودند همه همدیگه رو ورانداز میکردند من هم رفتم کنار محمد وروی تخت خودم دراز کشیدم ودر فکر دوستان بودم وسرباز قمی وساکی که دستش بود ومن در فکر بهترین لباسم رو که خیلی گران خریده بودم وخیلی هم دوسش داشتم و درون ساک بودویه شلوار اضافه هم که هنوز داخل پلاستیک فابریکش بود البته خدمتتون عرض کردم همه قمبها که مثل هم نیستند واصولآ قضاوت غلطی است توهمین فکرا بودم که متوجه اومدن سر گروهبان که اومده بود تو آسایشگاه وهمان دم درب ورودی رفته بود بالای تختها وصحبت میکرد من هم که باخیال راحت دور از دسترس ودید سر گروهبان دراز کشیده بودم که دیدم محمد میگه علی آقا علی آقا با شما کار داره صدای شما میزنه
گوش کردم دیدم داره میگه اون سرباز شیرازیه سیبیلو بیاد اینجا که من محل نگذاشتم دوباره گفت اون که توصف ازش پرسیدم سیبیل بچه کجایی شیرازیه بیاد اینجا حرکت کردم ورفتم پای تخت طبقه اول وایسادم گفتم بله سر گروهبان با لهجه ترکی گفت بیا بالا من هم رفتم بالا وشروع کرد گفت ازحالا به بعد این سرباز خوب نگاش کنید ودر حالی ک…

 حبیب آقو قلق دستش بود

مدتی بود که دوست عزیزمان جناب محمد فیلی به عنوان مربی شنا رفته بودند یزد وما که دلمان هوایش کرده بود وبا تعریف هایی که جناب محمود پاک نیت هم از سفر خود به یزد ودیدار محمد آقو میکرد ماها بیشتر از پیش دوست داشتیم این سفر را به قصد دیدار یارمان که دل تنگش بودیم انجام دهیم که بعد از مدتی میسر شد که جنابان مهدی فقیه وناصر عدلو ومحمود پاکنیت وحقیر با ماشین ژیان حبیب آقو بختیاری وصد البته خودشان در صبح یک روز گرم تابستانی به سلامتی از دروازه قرآن ردشدیم وژیان هم چون اسب شیهه میکشید وناچار جور رفتن ما پنج نفر را به سمت یزد میکشید
ضبط ماشین هم روشن بود وآواز گلپری جون وماشین مشتی ممدلی واسب ابله زین کنم راهمراه با ضبط دیگری که در زیر ماشین بود به نام دفرنسیال ویک پشت زور میزد و یک پشت تیرام تیرام را میخواند
تا این که رسیدیم به سربالایی های ده بید،(خرم دید)ونزدیک گردنه کولی کش یه وقت فکر نکنید ماشین ژیان کم می آورد
قلق ماشین کامل تودست حبیب آقو بود وسرازیری وسربالاییهارو رد میکرد گرچه ما هر آن فکر میکردیم الان که توانشو از دست بده وهی هرچه به کولی کش نزدیکتر میشدیم سربالاییها وسرازیریها تیزتر وطولانی تر میشدند ولی حبیب آقو قلق دستش بود به سرازیریها که میرسیدیم ما شین را ول میکرد که به اختیار خود برود ونگاه کیلومتر ژیان که میکردی حد اکثر سرعت نود بود ولی حبیب آقو قلقش دستش بود تو سرازیری ماشینو که ول میکرد شاید صد وچهل یا پنجاه میرفت ودرسته که میلرزید ولی گفتم حبیب آقو قلقش دستش بود ومیدونست که ماشین ژیان چپ نمیشه سر پیچهای تیز هم ترمز نمیزد وما از هرچه ماشین تو سرازیری بودیم به سرعت سبقت میگرفتیم وبرای ماشینها دست تکان میدادیم حبیب آقو کاری به سبقت ممنوع واین طور چیزه هماکار نداشت و در حالی که همه باهم از ترس پایمان بر پدال خیالی ترمز بود ولی حبیب آقو که قلق دستش بود پایش روی ترمز نبود تا میرسیدیم به سربالایی وماشین که قدرت متحرکه خود رادر سرازیری تقویت کرده بود خود به خود بازهم از ماشینها سبقت میگرفتیم واز آن جا که خدا نمی خواست خجالتمان بدهد وبلد بودن قلق حبیب آقو تا سرازیری بعدی با صلوات میرسیدیم وچه قدر هم خوشحال بودیم که ماشینها را جا میگذاریم ومابین ماشینهاهم در این رفت وآمدها آشنا شده بودیم وکاری هم به خندیدن آنها نداشتیم خودمان هم همرا هیشان میکردیم تا سرازیری بلندی در جلومان قرار گرفت وژیان هم که افسار پکنده بود سبقت میگرفت ومیتازوند که سرازیری که تمام شد دیدیم سربالایی تیز وطولانی وپیچ دار در جلوداریم وخوب ترافیک هم هست در جلو که نگاه کردیم دیدیم در جلو پیچها وسربالاییهارو کامیونی با بار سنگین زور میزند وسبقت ممنوع هم بود دویست تایی ماشین پشت سرش هستندوحبیب آقو که قلق دستش بود وخبر داشت که نباید نیروی ذخیره از سرازیری رابه حدر بدهد با وجود سبقت ممنوع باسرعت از تمام ماشینها سبقت گرفت که رسیدیم به دوتا ماشین فاصله با ماشین سنگین که ژیان بدبخت ومای بخت برگشته دیدیم که ژیان دارد نیرویش تمام میشو به خیال اینکه آن چند متری هم که تا سرازیری داشتیم به این امید بودیم که با خواندن صلوات وقلق حبیب آقو رد میشیم حالا دیگر سرعت ماشینها به ده کیلومتر رسیده بود وماشین سنگین هم داشت کم می آورد که ما خوشحال از آنهم سبقت گرفتیم وچون ماشینی در جلو ما نبود از خط سبقت مجاز کنار آمدیم ودر جلو کامیون قرار گرفتیم وچندمتری هم که رد شدیم گویی به یکبار نفس ماشین تمام شد وصلوات وقلق حبیب آقو هم تاثیر نداشت وتنها چیزی که به کمک ما آمد کارگر کامیون بایک تیلیور که وا خورده بود وایستاده بود وما هم که متوجه شده وضعیت وخیم شده در حالی که پایین پریده بودیم ماشین ژیان راهل میدادیم شاید فرجی شودواز دست تیلیور فرارکنیم وآنجا که عمرمان به دنیا بودماشین به سرازیری افتادیم وسوارشدیم وال فرار با خیال راحت که کامیون که واخورده به این سادگی به مانمیرسد که در نزدیکیهای ده بیدلاستیک جلومان پنچر شد ودر همان زمان هم کامیون میخواست ما را کنار بکشد وبا تیلیور که باز در ترافیک وسبقت ممنوع به دادمان رسیدو یکی دوتا سبقت ممنوع با لاستیک پنچر ودور از دسترس کامیون به داخل کوچه ای که درخت گردویی هم درآن بود وجوب آب اصلی دهبیدکه کوچه را بن بست میکرد رفتیم وآن جایی که خدا میخواست با درخت گردو استطار هم شده بودیم وکامیون بعد از مدتی رفت وبرگشت پیدایمان نکر د ورفتش  درسر همین کوچه پنچر گیری بود که دقیق سایه گردو بر مغازه اوهم بود خواستیم پنچر گیری کند که میگفت بیاد تو مغازه که جک بزنم لاستیک راباز کنیم و…

امام زاده طبس

دیشب فکر کردم به دنبال این که دارای خاطرات زیادی از سرتا سر ایران هستم واتفا قاتی در طول این ساله در گوشه گوشه ایران برای من افتادن که فکر میکنم بازگو کردن آنها خالی از لطف نباشد وبعد از خاطره آسید علی میر زا از طبس خاطرات تمام امام زآده ای طبس راهم بازگوکنم که این اولین قصه از امام زاده های طبس است
اولین قصه:کسانی که بعد از انقلاب از راه یزد وطبس به مشهد رفتند دیده اند که پس از رد شدن از کویر ودر ابتدای شهر طبس امام زاده ای است به نام امام زاده حسین که از فرزندان امام موسی کاظم وبرادر امام رضا هستند که دارای هتل وزایر سرا و امکانات فراوان میباشد ومکانی است برای استراحت مسا فران که بعد از چند ساعت در کویر به این آبادی میرسند واما این امام زاده بعد از زلزله وانقلاب ساخته شده وخاطره من مربوط به سالهای سیو هشت تا چهل وپنج است که مدت هفت سال است واون موقع امامزاده ساختمانی بود در جای فعلی وبا شهر فاصله داشت در طبس دوهیا ت وجود داشت که همه ساله در ماه محرم هر دو هیات سینه زنان با مراسمی مخصوص به سمت امام زاده میرفتند ودر نزدیکی امام زاده میرفت که ما بین هر دو هیات در گیری پیش بیاد تا جایی که من یادمه اسم یک هیات ابولفضل بود که از محل ما بودند وهیاتی دیگر اگر اشتباه نکنم به نام په کویه که اسم محلشان بود وهردو از دور برای هم حیدر حیدر میکردند وبه واسطه بزرگان وشهر بانی جلو درگیری گرفته میشدتاروز عاشورا که شور حسینی بر آن ها غلبه میکرد ودر گیری وحیدر حیدر کنان همراه با بیرقها که به نا به رسمشان و نذر تعداد زیادی هم داشتند وپرچمها را برای هم تکان میدادند وحیدر حیدر میکردند ودر گیری شروع میشد وبیرقها وپرچمها تبدیل به چماق دعوا میشد وخدا میخواست که از صبح مراسم شروع میشد ومراسم مخصوص به منطقه خود را داشتند که بسیار زیبا بود مثل نخل برداری که اطاقک بزرگی بودکه از تنه در ختان درست شده بود ودر محلی مخصوص نگهداری میشد برای سالهای بعد ونخلها گویی آثاری سیصد یا چهارصد ساله بودند که تزبین وآماده میشدند برای مراسم روز عاشورا به نام نخل برداری استفاده میشد که خیلی هم سنگین بود وجمعیتی باید به زیر نخل میرفتند تا تکانش دهند وبه خاطر مراسم فوق درهنگام معروف به جنگ حیدری خسته بودند وهرسال بیمارستان طبس پر از مجروحین میشد من از سن چهار سالگی طبس بودم وخانواده تاسن هفت سالگی اجازه رفتن وتماشا کردن را نمیدادند مخصوصا عاشورا ولی آن سال ازمنزل یواشکی در رفتم وبا هیات ابولفضلیها همراه شدم روز عاشورا بود به امام زاده رفتیم وبرای هیات مقابل حیدر حیدر کردیم وخوشحال که در گیری هم نشد تا رسیدیم بر سر دو راهی که مسیر دوهیات از هم جدا میشد حیدر حیدر بالا گرفتودرگیری شروع شد من یوا شکی پرچم ویا بیرق که اسباب بازی من بود را داخل جوب انداختم ودیدم بازی جدی شد ومن به دون بیرق ونشان به هرطرف که میرفتم کتک میخوردم تا جایی که پشت در خانه ای پناه آوردم ودر از دهام ودر گیری داشتم خفه میشدم وسرم هم شکسته بوددرب منزل را میزدم که خانم خانه از دوستان خواهرم بود ورفت وآمد خانوادگی داشتیم که آن جا که خدا خواست آقای خانه از پنجره مرا دیده بود ودر راباز کرد ومرا به داخل خانه کشید اگرنه الان در خدمتتان نبودم که خاطره بیانگارم واما یک درس بزرگ یاد گرفتم که یا از این دعواهای حیدر حیدری دور باشم واگه احیانن واز روی نادانی بودم لا اقل بیرق خود را از دست ندهم که هم بتوانم من هم بزنم وهم از دوطرف کتک نخورم واگه مقدور بود دو بیرق از دو هیات دردست بگیرم.
علیرضا بازیار شورابی
۹۹/۱/۲۹

برگشت به شیراز

آخی که من ایران گرد که از سن چهارسالگی در طبس وآواره کل ایران شدم وتمام خاطره شد .زمانی که به انتظار تابستان وآرزوی آمدن به شیراز که اون موقع با اتوبوسهای دماغ دار ومعمولا شب به شیراز میرسیدیم آسمان شیراز را از بالای دروازه قرآن زرد میدیدم ودر پس پیچها سیاه وزرد میشد وهر لحظه اش برایم سالی بود تا از زیر دروازه قرآن رد میشدیم پس چه زود ودر همان چهار سالگی پیر شدم(شاید رنگ زرد را کن هنوز هم دوست دارم به خاطر زردی آسمان شیراز در پس سیاهی ها میدیدم است) هیچ گاه حتی همین الان هم باور ندارم این زردی آسمان شیراز به خاطر چراغها است وحالا که پیچهای ورودی دروازه قرآن از بین رفته زردی آسمان شیراز را در خاطرات چهارده وپانزده سالگی ام که در برازجان بودم واز ورودی پر پیچ وخم جاده بوشهر وسیاهی وزردی آسمان شیراز میبینم که باز در ذهنم دلیلی میشد بر صحت چهار سالگی که آسمان شیراز زرد است وروزها که این زردی رانمیبینیم به خاطر روشن شدن هوا است ونه خاموش شدن چراغها وچه قدر این خاطره زیباستآسمان شیراز شبها زرد وروزها آبی است به همه بگویید وهر وقت خود هم در شب از دل تنگی غربت وارد شیراز ویسوید ببینید که چه قدر این آسمان زرد زیبا تا دامنه کوه هایی که شیراز را محاصره کردند. زرد وزیباست

 

اشعار استاد علیرضا بازیار شورابی

۵ ۱ رای
امتیازدهی روی ستاره های زیر کلیک کنید
آواتار از  محسن جبارزاده
آرامشم حاصل تلاشم - انرژی مثبت دوستان و خانواده است هر جا قدمی بر میدارم تغییری مثبت را شروع میکنم . تا هستم مفید خواهم بود . روانشناسی را بهترین رشته دنیا میدونم
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x