داستان خشم طبیعت: سهراب سهرابی

سهراب سهرابی

خشم طبیعت نوشتهُ سهراب سهرابی

قسمت اول

 اوایل اردیبهشت بود کوچ عشایر نیمه سیار وارد دامنهُ کوه شد شبها هوای کوهستان هنوز سرد وآزار دهنده ،بود یرد ها نزدیک به هم در گودیها وکنار درهُ به پا شد تا از سرما مصون باشد،وچادر سیاهها علم شدند،دامنهُ کوه پوشیده از علفهای سبز و گل وگیاهان معطر بود گلهای شقایق نیمی از دامنه را به رنگ قرمز در آورده وبقیه از گلهای سفید زرد بنفش ورنگهای دیگر پوشیده شده بود برگ بلوطها که جوان بودند طراوت وتازگی داشت،بهار با تمام زیباییش خو درا نشان میداد،مردها به دنبال گله های گوسفند و بز راهی کوه شدند، گاو و اسب و قاطر و خر و غیره در دامنهُ کوه برای چرا رها شده بودند، بزغاله ها و بره ها اطراف آبادی به چرا و بازی مشغول بودند کره اسبها در چمنزار کنار چشمه همدیگه را دنبال وبا هم بازی میکردند زنهای آبادی پس از فارغ شدن از دهل و دون وپختن نان در جنگل هیزم جمع میکردند نشاط بهاری همه جا حاکم وصدای قهقهُ مستانه پژواک زیبایی در کوه داشت همه غافل از مصیبتی که در انتظار هست از بهار و دست آوردهای آن لذت میبردند علی مردان که چوپان خانوادهُ دیگری بود وخود سهم کمی از گله داشت در گودترین قسمت آبادی چادرش را به پا کرده بود بی بی جانهمسر علی مردان که زن قوی بنیه و نترسی بود یاور او در ادارهُ گله بود ،صاحب گله خود همراه آبادی نیامده ودر روستا مانده بود.
عصر روز سوم همچنان که خورشید به قلهُ کوه در مغرب آبادی نزدیک میشد تکه ابر سیاهی از قله با لا آمد بزرگ وبزرگتر شد ویکباره خورشید را بلعید هنوز غروب نشده هوا تاریک و صدای غرش رعد بلند شد، برق شمشیر وار به دامنهُ کوه اصابت میکرد وحشتی در آبادی به وجود آمد،
زنها بره ها وبز غاله ها را جمع کردند و به آغل آوردند گاو های شیر ده باع باع کنان به طرف آبادی میدویدند انگار متوجه شده بودند که گوساله هایشان در خطر است ،تگرگ شدیدی با دانه های درشت شروع به باریدن کرد زنها اطراف چادر هایشون آبراه کندند تا آب وارد چادر نشود وبعد دیرکهای چادرشون را محکم چسبید ند تا رو سرشون خراب نشه گله های بز و گوسفندومردها که چوپان بودند زود تر از موعد خودشون را به آبادی رساندند گله را وارد آغل کردند و به کمک زنها شتافتند اما رگبار شدید تمامی نداشت وهمچنان تند می بارید،سیل راه افتاد درهُ عمیق آبها را به. سوی رود خانه و دشتهای پایین دست. میبرد. تگرگ به باران تبدیل وبا آب شدن تگرگهای مانده در زمین هر آن سیل زیاد تر و خروشان تر میشد ،آب هر لحظه سنگین تر وارد آبادی شد تا جاییکه مرد ها چادر هایشان وکل زندگیشان رها کرده دست زن و بچه شان گرفتند وبه طرف غارها واشکفتها دویدند،علی مردا ن دست مراد و زینب را گرفت از آبادی خارج شد اما بی بی جان حاضر نبود دیرک چادر را رها کند و میخواست زندگیشون نجات بده علی مردان مراد و زینب را در اشکفتی که در نظر گرفته بود برد زینب را به مراد سپر د تا مواظبش باشد ،و خودش بر گشت تا به بی بی جان کمک کند ،در نور برقی که محوطه را روشن کرده بود بی بی جان را در حالی که خیمه د ورش. پیچیده بود ودستاش که بیرون بودند از آب بالا آورده وکمک میخواست دید به طرفش دوید چادر ودست بی بی جان را گرفت که غرش سیل از پشت سر اورا هم در دره غلطاند

 قسمت دوم

ساعتی بعد باران تمام شد. و صدای رعد وبرق خاموش. ،آسمان صاف و ستاره ها پیدا شدند .مردان عشیره از غارها واشکفتها بیرون آمدند ،گویی ابر سیاه پیام نگونبختی علیمردان و عشیره اش با خود آورده بود از چادر ها وگله خبری نبود خانواده ها جمع شدند از جمعیت آبادی دو پسر بچه وکل خانوادهُ علی مردان غایب بودند. یکی از چوپانها به روستا رفت واز آنها امداد طلبید بقیه به جستجو پرداختند گمشده ها را بلند صدا میزدند دو پسر بچه که از ترس زیر تخته سنگهای مجاور پناه گرفته بودند پیدا شدند و حالا غایبین علی مردان و زن و بچه هاش بودند،
زن و بچه ها را در غاری بزرگ جمع کردند وبه هر زحمتی شده با هیزم های خیسی که جمع کردند آتشی روشن کرده و مردها به دنبال علی مردان و خانواده اش به جستجو پرداختند شب سیا ه و وحشتناکی بود صدای زوزهُ گرگها وشغالها سکوت شب را میشکستند،سوسوی ستاره ها در زمین خیس. نوری منعکس نمیکرد نور زرد و کمرنگی از شعلهُ آتش جلوی غار اطراف غار را روشن کرده بود،نسیم آرامی روی آبهای انباشته شده میوزید و سوز سرمایی با خود به گُردهُ سیل زدگانی که با لباس خیس نشسته یا در جستجو بودند میزد،ترس و سرما لرزه به اندام همه انداخته بود وصدای دندانهایشان که به هم میخورد شنیده میشد عشیره همهُ هستی خود را از دست داده بودند. وخانواده ای هم به کلی محو شده بود. امید شان از دست داده و توان فعالیت و جستجو نداشتند،همه منتظر دمیدن صبح بودند اما انگار سپیده هرگز نمیدمد ،آیا صبحی فرا خواهد رسید؟ یا برای این سیل زدگان هر گز صبحی نخواهد بود،آیا این ضرب المثل که در پس هر شب سیاهی صبح روشنی وجود دارد به صحت خواهد پیوست ،باز هم شادی و شعف خواهند دید،باز هم بهار وطربناکیش بدون خشونت باز خواهد گشت ،
مردان با نا امید شدن دست از جستجو کشیدند ومقداری هیزم برای زنده نگه داشتن آتش جمع کرده وبه غار بر گشتند،همه دور آتش جمع شدند و با یاد و خاطرهُ خانوادهُ گم شده دعا کردند،هیچکس نمی دانست که در چند قدمی آنها در اشکفت سرد و تاریکی زینب کو چولو ومراد که از ترس و وحشت و سرما لال شده بودند به کمک فوری نیاز دارند،مراد کاملا لال شده بود صدای ضعیف زینب هم بجایی نمی رسیدمراد بالا پوشش را با ایثار در آورده ودور زینب پیچیده بود تا از سرما خشکش نزند ،جوا نانی که با فانوس از روستا برای کمک آمده بودند وطول دره را کاوش میکردند به جز چند بز و گوسفند مرده در طول دره چیزی پیدا نکردند ،

 قسمت سوم

همه منتظر سپیده دم ماندند ،شب طولانی بوداما هرچه بود تمام شد با.دمیدن سپیده مردم روستا کسانیکه. توان کوه گشتن داشتند یکپاچه روانهُ کوه شدند مسیر دره وتمام دیوار ها وتپه ها وغارها را کاویدند عده ای حلب جای نفت یا روغن همراه داشتند و با چوب روی آن میکوبیدند معتقد بودند که اگر جن گیر یا طلسم شده باشند با صدای طبل رها میشن ،با بیرون آمدن آفتاب مراد زینب را که در حال مرگ بود بغل گرفت آورد جلو اشکفت گذاشت بر آفتاب خودش هم در آفتاب نشست چند نفر که از نزدیکی آنها رد میشدند صدای ضعیف زینب را شنیدند وخوب دقت کرده به طرف محلی که زینب ومراد بودند رفته و آنها را دیدند مراد هم نای راه رفتن نداشت هردو را بغل کردند و آوردند سمت دره وبقیه را صدا زدند که بچه ها پیدا شدند.
صدای بچه ها پیدا شدند در کوه پیچید،هرکس میشنید طبق قاعده بلند تکرار میکرد تا همه جمع شدند آتش روشن کردند مراد و زینب را گرم کردند از مراد پرسیدند پدرت کجاست مراد که پس از گرم شدن با لکنت زبانش باز شده بود بریده بریده گفت مادرم در چادر ماند با ما نیامد بابام رفت بیاردش دیگه بر نگشت این حدث که آنها را آب برده شدت گرفت، وقرار شد فقط مسیر دره تا ورودی رودخانه را بگردند واحیانا اگر پیدا نشدند مسیر رود خانه هم بگردند ،مراد وزینب وسایر سیل زدگان به سوی روستا بردند و بقیه به جستجو ادامه دادند چند متری به ورودی رود خانه. از گل ولای بجا مانده سر دیرکی بیرون زده بود. گل و لای را کندند از زیر آن بی بی جان را که چادر به دورش پیچیده بود وهنوز دیرک چادر در دستانش بود پیدا کردند و بیرون کشیدند زخمها وشکستگیهای سرش نشون میداد که همان اول دره فوت کرده. دنبال جسد علیمردان گشتند اما پیدا نشد هوا تاریک شد و جستجو به روز بعد موکول شد .

 قسمت چهارم

روز بعد با تلاش مردم روستا جسد علی مردان که در ابتدای رودخانه پشت ریشهُ درختی گیر کرده بود پیدا کردند.
جسد ها را به خاک سپردند و سوگواری کردند زینب و مراد به تنها عمویش علی ویس تحویل دادند .

زن علی ویس حاضر نبود مسیُولیت بچه هارا بپذیرد میگفت ما چهار تا بچه داریم ودر آمد آنچنانی هم نداریم معمولا شکم همین بچه ها هم نمیتونیم سیر کنیم اینها میشن .قوز بالا قوز اما علی مردان خویشاوند دیگری نداشت وعرفا و شرعا قیمومیت بچه ها به علی ویس میرسید که عیال وار بود و بضاعت چندانی هم نداشت،با اصرار علی ویس زنش بالاجبار بچه ها را پذیرفت، مراد دواز ده ساله بود میتونست در کشاورزی و دامداری کمکی برای عمویش باشد زینب پنج سالش بود.
زن عمو رفتارش بسیار خشن بود خصوصا برای زینب روز. ی چند مرتبه به بهانه های مختلف اورا کتک میزد سال بعد زینب باید مدرسه میرفت اما شناسنامه نداشت پدرش شناسنامه برای زینب نگرفته بود مراد رفت پیش مدیر مدرسه ازش خواهش کرد که خواهرش را در مدرسه بپذیرد مدیر قبول کرد زینب مستمع آزاد سر کلاس بنشیند تا زمانیکه شنا سنامه بگیرد ،وقبل از آن کارنامه ای به او ندهد،علی ویس اونسال موفق نشد برای برادر زا ده اش شناسنامه بگیرد،رفتار خشونت آمیز زن عمو هر روز زیادتر زینب را آزار میداد واو را یتیم غوره صدا میکرد این کلمه مثل خنجر تو قلب زینب مینشست خانهُ عمو برایش شده بود جهنم دلسوزی جز مراد نداشت که از او هم کاری ساخته نبود ،تابستا آنسال علی ویس و زنش برای خرید مایحتاج روانهُ شیراز بودند زینب با گریه و التماس افتاد دنبالشون که به شهر برود دوسه مرتبه توسط زن عمو کتک خورد اما دست بردار نبود. تا ا ینکه علی ویس دلش سوخت و به زنش گفت بذار بیاد زنش گفت آخه درد سر داره و یه کرایهُ رفت و برگشت اضافی هم باید بدیم.
رانندهُ ماشین گفت من کرایهُ زینب را در رفت ودر برگشت نمیگیرم اگر مشکلتون اینه اینقدر این بچهُ یتیمو کتک نزنین،زن عمو قبول کرد زینب هم با خودشون ببرند شهر ،به شهر که رسیدند یه راست با اتوبوس ( کوس) دماغ دار خط رفتند شاهچراغ کرایهُ هر نفر سی شاهی بود کرایهُ زینب هم نگرفتند.

ابتدا رفتند زیارت تو شاهچراغ عمو دست زینب را رها نکرد شلوغ بود میترسید گم بشه،بعد از زیارت رفتند بازار شاهچراغ برای خرید بازار بین حرم شاهچراغ و سید میر محمد ومسجد عتیق بود ویک سرش میرسید به بازار حاجی این بازار امروز تخریب وجزء صحن شاهچراغ شده بازاری بود بسیار شلوغ عمو وزن عمو مشغول خرید شدند ،زینب آرام آرام خودش را عقب کشید ودور از چشم عمو از درب خروجی خارج و وارد کوچهُ باریکی شد وتلاش کرد دور شود تا پیداش نکنن،سر گذشت زینب فعلا بماند،عمو وقتی میخواست به کارونسرا برگرده متوجه شد زینب نیست،دور و بر داخل مغازه ها دست فروشها صحن شاهچراغ صحن سید میر محمد مسجد عتیق حتی بازار حاجی همه جا را.گشت اما زینب را پیدا نکرد داشت شب میشد به پلیس حرم اطلاع داد و دوباره گشت اما خبری از زینب نیافت …

 قسمت پنجم

علی ویس وهمسرش با نا امیدی برگشتند کاروانسرا تا صبح از ناراحتی خوابش نبرد.
فردای آنروز علی ویس برای جستجوی بیشتر ماند ، زن عمو به روستا برگشت در حالی از نیش زبان مردم روستا می ترسید رفتارش با زینب به گونه ای بود که حالا مردم حق داشتند این ظنّ وگمان که زن عمو عمدًا بچه را گم کرده یا به پرورشگاه داده را به او داشته باشند از همین حالا پچ پچ زنان همسایه را میشنید،علی ویس. به کلانتری رفت و به توصیهُ کلانتری تمام بیمارستانها. وسرد خانه ها را گشت همهُ جسد های مجهول الهویه را زیر و رو کرد و دوباره به. بازار شاهچراغ سری زد واطراف آنجا را گشت، تا سه روز جستجو را ادامه داد و.دست آخر مایوس به روستا بر گشت ،نمی دانست جواب مردم را چه بدهد مردمی که بدرفتاری زنش در حق زینب را دیده بودند و حالا ظن. آنها عمدی بودن گم شدن زینب بود جواب مراد را چه بدهد که جانش به زینب وابسته بود.
این گمانهای بد علی ویس را بیشتر از گم شدن برادر زاده اش میسوزاند او تنها کسی بود که میدانست زنش در این مورد بیگناه است
که البته بیگناه نبود چون فرار زینب ریشه در بد رفتاریهای زن عموش داشت ،از سویی دیگر زینب پس از اینکه با بغض و کینه از عمو جدا شد از کوچهُ تنگی که به سمت جنوب میرفت. راهشو ادامه داد کوچه ها و پسکوچه ها. ی ناشناخه را پشت سر هم. پیمود هوا تاریک شده بود چراغی در کوچه ها نبود فقط جلو بعضی از خانه لامپی آویزان وتک و توکی روشن بودند به با زار چه ای رسید که داشتند مغازه ها را می بستند. گیج و خسته بود دوباره برگشت تو کوچه ها راه را گم کرده بود. اما ترسی نداشت او میخواست به هر قیمتی از زن عمو فاصله بگیرد حتی اگر انتهای. کوچه به مرگ و گورستان ختم شود خستگی و گرسنگی رمقش را گرفته بود جلوی خانه ای که لامپی روشن بود ودو سکو در دو طرف درب ورودیش بود روی سکو نشست دستا شو زیر سرش گذاشت و چمباتمه خوابید، وخوابش برد،صاحب خانه آقای فرهاد فروزش وهمسرش سیمین خانم که به مهمانی رفته بودند ، دیر موقع برگشتند ،آقای فروزش رفت در حیاط باز کنه دید دختر بچه ای روی سکو افتاده یکه ای خورد خودشو عقب کشید ،صدا زد سیمین بیا زنش جلو رفت گفت روی سکو را ببین،سیمین چشمش که به سکو افتاد از ترس وناخود آگاه جیغ کشید، با جیغ سیمین، زینب هم از خواب پرید و شروع کرد به جیغ کشیدن،فرهاد همسر شو آروم کرد و رفت جلو زینب را. در آغوش کشید و گفت نترس دخترم نترس عزیزم در حیاط. را باز کرد و کمی آب به زینب داد زینب را آروم کرد،

قسمت ششم

پس از اینکه زینب آروم شد سیمین پرسید اسمت چیه؟
جواب نداد هر سُوال دیگری پرسید جواب نشنید، یک آن خیال کرد کر و لال هست،بعد ازش پرسید شام خوردی گفت نه متوجه شد که کرو لال نیست گفت بریم. خونه شام بخور تا فردا پدر و مادرت پیدا کنیم ،زینب. بردن منزل به او شام دادند فروزش به سیمین گفت نگه داشتن این دختر مسیُولیت داره.کاش ببرمش کلانتری تحویلش بدم زینب از ترس چسبید به سیمین خانم،سیمین رو به شوهرش کرد و گفت دیر موقع هست تواین کوچه ها ماشین هم عبور نمیکنه کلانتری تا اینجا فاصلهُ زیادی داره بذار بخوابه فردا از سر کار که برگشتیم ببرش کلانتری تحویلش بده منزل آقای فروزش بزرگ بود یه پنجدری در قسمت عقب. ودوتا سه دری در طرفین فاصلهُ هرکدام یک اطاق خواب جمعا سه تا اطاق تکی داشت قسمت ورودی یکطرفش مطبخ و طرف دیگرش سرویس و انباری بود حوض بزرگ و مستطیل شکلی وسط حیاط و دور حوض درختان نارنج و خرمالو پر کرده بود خانم فروزش پتو وبالش به زینب داد در یکی از سه دریها را باز کرد وگفت اینجا بخواب زینب گرچه ترس کلانتری رهایش نمیکرد اما تا کنون چنین جای گرم و نرمی ندیده بود راحت خوابید،آقای فروزش کارمند عالی رتبهُ ادارهُ ثبت وخانمش دبیر ادبیات بود وضع مالی خوبی داشتند ،دو پسر داشتند بنام فرود و فراز که هردو عقب ماندهُ ذهنی بودند ،توران خانم خدمتکار آقای فروزش از بچه ها هم پرستا ری میکرد بچه هارا با خودشون جایی نمیبردن ،قبل از اینکه برن سر کار توران خانم رسید سیمین یادش رفت موضوع زینب را به توران بگه توران بچه هارا بیدار کرد وبعد از نظافت صبحانه شون داد یه کمی باشون بازی کرد وبعد رفت سراغ آشپز خانه نهار پخت و برگشت بچه هارا برد تو اطاق سرگرمشون کرد تا موقع نهار نهار بهشون داد غذای آقای فروزش وخانم ریخت تو دوتا قابلمه ظرفها را شست و بین فراز و فرود خوابید براشون قصه گفت تا بخوابند ،زینب حسابی خوابید ازخوا. ب که بیدار شد پشت پنجره داخل حیاط را نگاه کرد توران. وبچه ها در حال بازی بودند تو اطاق قایم شد و بیرون نیومد ظهر شدیدا ً گشنه شد دوباره حیاطو نگاه کرد دید خلوته کنار حوض دست و صورتشو شست اطرافشو بر رسی کرد صدای توران خانم که داشت قصه میگفت از اطاق خواب شنید. فهمید که آشپز خانه باید خلوت باشد آروم رفت سراغ آشپزخانه که از شب قبل جاش میدونست روی اجاق قابلمه هارا دید درشون باز کرد یکیش خورش توش بود یکیش پلو. با دست از تو قابله شروع کرد به پلو خوردن تقریبا همهُ غذای آقا و خانم را خورد البته به خورش دست نزد .برگشت توحاط کمی قدم زد ورفت تو اطاقش پشت پنجره نشست.
موهای ژولیده و شونه نخورده اش بدو ن رو سری قیافهُ وحشتناکی به او داده بود ،توران با صدای در ب آمد تو حیاط دور و بر و نگاه کرد چیزی ندید داشت میرفت اطاقها را نگاه کنه که چشمش به زینب که با موهای بالا رفته اش پشت پنجره نشسته بود افتاد از ترس جیغی کشید و دوید به طرف اطاق بچه ها توران داشت پس میفتاد بچه ها را بغل گرفته بود و میلرزید. خانم فروزش از دبیرستان برگشت هرچه در زد کسی در باز نکرد توکیفش گشت خوشبختانه کلید همراش بود در و باز کرد اومد سراغ بچه هادید چسبیدن بغل توران پرسید چی شده توران چیزی نگفت ترسید بهش بخند ه فراز گفت مامان توران جن دیده سیمین خندید و گفت خیالاتی شدی صلوات بفرست پاشو یه کم غذا بیار تا بخوریم من پیش بچه هستم تا نترسن توران ترسان ولر زان رفت به طرف آشپز خانه دو رو برش و نگاه کرد بشقاب آورد در قابلمه را باز کرد تا پلو بریزه تو بشقاب دید قابلمه خالیه درش هم بسته بود از ترس بشقابو پرت کرد و جیغی کشید رفت طرف خانم فروزش،سیمین خانم گفت نترس چی شده:
گفت خانم واقعا جن تو خونه هست غذای شما و آقای فروزش خورده. سیمین گفت لابد گربه ای جونوری توران حرفشو قطع کرد گفت خانم در قابلمه کاملا بسته بود گربه غذا میخوره در قابله هم میبنده ،ٰسیمین یهوی یاد زینب افتاد وای خدای من اصلا فراموش کردم بهت بگم رفت به طرف سه دری توران دستشو گرفت و گفت خانم اون اطاق پراز جن هست با چشای خودم دیدمش. سیمین گفت ببخشید یادم رفت قضیهُ دختره بهت بگم همش تقصیر منه

 قسمت هفتم

خانم فروزش ادامه داد دیشب این دختره که خانواده اش را گم کرده بود جلو در خوابیده بود آوردیمش خونه شام بهش دادیم چون دیر موقع بود گفتیم بخوابه تا تکلیفش معلوم بشه فرا موش کردم به تو معرفیش کنم احتمالا گرسنه بوده رفته سراغ آشپز خانه توران پرسید آشناست سیمین گفت نه موقتا جا بهش دادیم فرهاد که اومد میبردش کلانتری تحویلش میده توران نفس راحتی کشید و.گفت خدا خیرت بده خانم نزدیک بود از ترس سکته کنم،توران گفت اسمش چیه سمین گفت دیشب که نگفت حالا دوباره ازش میپرسم دیشب خیلی خسته بود خیلی هم ترسیده بود .بعد درب اطاق را آرام با دست زد زینب میترسید درو باز کنه گفت منم عزیزم نترس باز کن زینب ُ در را. نیم باز. کرد خانم فروزش را دید وپرید تو بغلش سیمین خانم بوسیدش دستی به سرش کشید و گفت حالا اسمت بهم میگی زینب ساکت ماند تو فکر رفت اگه اسمم بگم پیدام میکنن ومیبرنم چکار کنم،خانم مجددا گفت اسم من سیمین هست اسم تو چیه زینب با کمی تامل گفت ،نازنین، گفت فامیلی،زینب جواب نداد خانم دیگر اصرار نکرد پرسید غذا خوردی گفت بله ،کجا؟ با انگشت آشپز خانه را نشان داد ،توران زیر لب زمزمه کرد ،ور پریده چقده هم غذا میخوره ،خانم از توران خواست نازنین را ببرد حمام توران که هنوز ترس جن تو جونش بود با ترس نازنین را برد حمام کمکش کرد تا حسابی خودشو کیسه بکشه لیف بزنه و بشوره ،بعد موهاشو طبق خواستهُ نازنین بافتوقتی از حمام بیرون آمد کاملا عوض شده بود زیبا و مرتب،سیمین لباس دخترانه. نداشت تا لباس نازنین عوض کنه. فقط یه رو سری بهش داد و چارقد ش عوض کرد،
فرصتی نبود تا براش لباس بخره از این بابت متاسف بود،آقای فروزش آمد ناهار خورد وگفت توران این دختره را آمادش کن تا ببرمش کلانتری ،آقای فروزش نازنین را که دید نتونست از تحسین او خود داری کنه.اما چاره چه بود مسیُولیت داشت باید تحویلش می دادند سیمین هم آماده شد باهم رفتن کلانتری ، عصر بود وفقط افسر نگهبان حضور داشت.
آقای فروزش وضعیت را کاملا توضیح داد ،افسر نگهبان برگه ای آورد ونازنین را صدا کرد ، اسم، نازنین ،شهرت ،سکوت، اسم پدر ،سکوت، اهل کجایی ،سکوت،افسر نگهبان .چش غره ای رفت و گفت اگر حرف نزنی ،میدم کتکت بزنن و بفرستنت پرورشگاه نازنین حاضر بود کتک بخوره و پر ورشگاه هم بره اما پیش زن عمو بر نگرده همچنان سکوت کرد افسر نگهبان به آقای فروزش گفت من اسمش میدم روز نامه اعلام کنه شاید صاحبش پیدا شه اما بعید میدونم چون ممکنه اسمش هم عوضی گفته باشه بعدرو کرد به سیمین خانم و گفت ما اینجا برای نگهداریش جایی نداریم فعلا بهزیستی هم تعطیله میتونی دوسه روز نگهش داری تا ما دنبال پدر ومادرش بگردیم،چشمان سیمین از خوشحالی برق زد و گفت چشم جناب سروان تا پیدا شدن پدر و مادرش پیش خودمون نگهش میداریم فقط اگه میشه یه مجوز بدید مسیُولیت نداشته باشه ،افسر نگهبان گفت من نمیتونم مجوز بدم اما یه برگهُ موقت میدم بعد اگه خانوادش پیدا نشدند باید تحویل بهزیستی بشه مجوز دایُم هم بهزیستی میتونه بهتون بده اگر مایل باشید نگهش دارین بعد برگه ای نوشت مهر کرد داد آقای فروزش،سیمین به سرعت دست نازنین را گرفت از کلانتری خارج شد و به فرهاد گفت شما برو خونه ما میریم بازار ،نازنین را برد بازار دو دست لباس شیک براش گرفت وملزومات مورد نیاز،نازنین وبرگشتن منزل،آقای فروزش گفت سیمین خانم این دختر موقت پیش ماست خیلی به او دل نبند البته خوب کاری کردی براش لباس و وسیله خریدی ولی دلبستگی ممکنه برات گران تموم بشه سیمین خانم که خیلی هم خوشحال بود گفت فرهاد ،آیهُ یاس نخون خدا بزرگه این دختر ه خدا به ما داده به خاطر دل شکستگیهامون انشاالله ازمون نمیگیره امید به خدا داشته باش شاید خواهری برای این دو طفل معلول بشه …

قسمت هشتم

نازنین هر روز بیشتر در دل سیمین جا میگرفت تونسته بود به راحتی با فراز و فرود هم کنار بیاد دوست بشه با اینکه توران نسبت به او حسودی میکرد اما نازنین. با کمکهاش در آشپز خونه ،سرگرم کردن فراز و فرود وجمع وجور کردن خانه خودشو در دل توران هم جا کرد،
یکماه گذشت کسی سراغ نازنین نیامد. با رابطه محبت آمیزی که بین سیمین واو ایجاد شده بود ،فرهاد میترسید که اگر خانوادش پیدا بشن مشکلات روانی برای سیمین به وجود بیاد رفت کلانتری وموضوع را یاد آوری کرد. افسر نگهبان ردی از این پرونده جا نذاشته بود سا بقه ای پیدا نشد با این حال رییس کلانتری نامه ای بهش داد که نازنین و ببره بهزیستی ،فرهاد که به واسطهُ مو قعیت شغلیش در ادارات وبه خصوص بهزیستی دو ستان و آشنا زیاد داشت تونست از بهزیستی ناز نین را برای سر پرستی بگیرد ناز نین طبق اظهار خودش شناسنامه نداشت به فصل پاییز هم چیزی نمانده بود باید برای مدرسه فکر شناسنامه بود آقای فروزش طی داد خواستی از دادگاه مجوز شناسنامه هم گرفت و زینب ، با نام جدید نازنین فروزش دارای هویت جدید شد ،اول مهر با معرفی وی توسط سیمین خانم وتوضیح وضعیت درسیش ازش امتحان گرفتن وکار نامهُ سال دوم دبستان گرفت و با وضعی مرتب سر کلاس سوم نشستروز اول خانم فروزش خودش بردش مد رسه نازنین متوجه شد که یک زن میتونه مادر نباشه ولی مهربان باشه با عاطفه باشهرفتاری مادرانه داشته باشه عشق و محبت هدیه کنه ،وبعد به این فکر میکرد که چرا در زن عمو یک جو عاطفه و محبت ندیده،اما نا زنین روی دیگر. مسیُله را ندیده بود وآن اینکه ،دختری در طبیعتی خشن متولد شود،از بدو تولد تبعیض جنسیتی حتی بین خود وبرادرش حس کند ،لمس کند ،حتی در خانهُ پدری از آزادی محروم باشد. با توسری به کارهای شاق خارج از توانش وادار شده باشد برای ازدواجش با خودش مشورتی نشده باشد واولین بار شوهرش ،شریک زندگیش را تو حجله ملا قات کرده باشد واین ستمها براش ادامه داشته باشد میشود کمپلکس عقده ،و عواطف در او کشته میشود واگر میتونست زندگی زن عموش را بر رسی کنه میدید که اینگونه بزرگ شده ودیگر انتظار محبت از او نداشت،اجازه بدید نازنین به درس و مشقش برسه در قسمتهای بعد سرگذشت نازنین را مجدداً خوهیم آورد،اما بیاد داریم نازنین برادری داشت بنام مراد که خیلی به هم مهر می ورزیدند،مراد از همان اول چوپان شد وگلهُ روستا را به چرا میبرد مزد اندکی هم در یافت میکرد، صدای خوبی داشت وخوب هم نی میزد پس از اینکه خواهرش گم شد. همیشه اندوهگین بود و غم بارش بود مرگ پدر و مادر را تونسته بود فراموش کنه اما گم شدن خواهر را هرگز،یکی دو مرتبه با عمو رفت شیراز دنبال خواهرش گشت اما چیزی عایدش نشد ودست خالی برگشت مراد دیگه بزرگ.شده بود میتونست گلیمشو از آب بیرون بکشه،
تصمیم گرفت برای همیشه بره شیراز هم کار کنه وهم دنبال خواهرش بگرده مراد ماُیوس نشده بود وامید وار بود که خواهرش زنده هست و پیدا میشه.
روزها گله را که به چرا می برد روی بلندی یا سر سنگی مینشست ونی میزد ودوبیتیهای سوزناک فایز را. به یاد خواهرش زمزمه میکرد شرحه میخواند و گریه میکرد تا اینکه یه روز مبلغی پول که از دستمزدش پس انداز کرده بود برداشت وچون نمیخواست کسی خبر بشه تا مزاحم رفتنش بشن توشه هم بر نداشت وگله را برد به چرا، روی سنگ بلندی نشست زادگاهش را خوب تماشا کرد بازیهای زمان کودکیش در گلهای بهاری مهر ومحبتها وناز خریدنهای پدر و مادرش و بعد مصیبت طوفان و مرگ والدین هم از جلو چشمش رژه رفتند نی زد و آواز دشتستانی خواند وگریه کرد. آنقدر که سبک شد، با زادگاهش. با چشمانی پر از اشک خدا حافظی کرد گله را نزدیک روستا برد وروانهُ روستا کرد و خودش از راه. کوهستان راهی سفر شد.

قسمت نهم

مراد تا رسیدن به شهر دوازده فرسخ راه. داشت چون از جادهُ کوهستانی میرفت باید این مسافت را پیاده طی میکرد واز دو کوه مرتفع وصعب العبور میگذشت هیچ توشه ای همراه نداشت نهار هم نخورده بود کوه اول را به راحتی پشت سر گذاشت به دامنهُ کوه دوم که رسید گرسنگی وتشنگی امانش را برید. ابتدای دامنهُ کوه دوم در. انتهای دره ای که باید از آن عبور میکردچشمهُ آبی بود کنار چشمه نشست وخود را سیراب کرد چند آبادی عشایر در دامنهُ کوه با چادر سیاه. اسکان یافته بودند به یکی از آبادیها رفت تا مقداری نان تهیه کند ،هوا تاریک شده بود و عبور از دره بدون روشنایی و با شکم گرسنه سخت بود،به آبادی که رسید جلو اولین چادر رفت پیرمردی جلو چادر نشسته بود، مراد سلام کرد پیر مرد ،گفت خسته نباشی بفرمایید بشینید خستگی در کنید مراد روش نشد نان طلب کند با تعارف پیر مرد نشست،
عشایر این منطقه قبل از پذیرایی اسم و رسم مهمان را نمیپرسند وسوُالی نمکنند این کار را بد میدانند از مراد پذیرایی شد وطبق عادت شام را زود آوردند مراد پس از صرف شام پا شد تا به سفرش ادامه دهد،پیر مرد.پرسید اسمتون چیست اهل کجایی وانشا الله کجا تشریف میبرید ،گفت اسمم مراد است از ایل سرخی هستم به شیراز میروم،پیرذمرد گفت بشین پسرم ما هم سرخی هستیم عبور از این درهُ تاریک شبهای مهتاب هم ممکن نیست مگر چراغ داشته باشی،امشب که مهتاب هم نیست ،بشین در غربت که گیر نکرده ای ما از خودیم امشب را بخواب و فردا که هوا روشن شد ،ادامهُ راه بده ،مراد که چندان هم مایل نبود شب وارد درهُ پر خطر شود پذیرفت ،شب یک نمد و بالش و جاجیم به مراد دادند جلو چادر خوابید ،خسته بود سریع خوابش برد طبق عادت صبح زود از خواب بیدار شد،میزبان زود تر بیدار شده بود چای و صبحانه آماده بود مراد صبحانه خورد و خدا حافظی کرد هنگام خدادحافظی میز بان مقداری نان و پنیر محلی و خرما در دستمالی گذاشت. وبه مراد داد تا در راه گرسنه نماند وچون مراد راه را بلد نبود راهنماییش کرد ومکان چشمه های آب بین راه هم نشان داد. مراد با تشکر وخوشحال از محبت میزبان راه افتاد،بعد از ظهر آنروز به شهر رسید جایی جز دروازهُ کازرون وکاروانسرا ی اونجا بلد نبود ،در.کاروانسرا دو شب ماند وروزهم به جستجو پرداخت بعد دنبال کار گشت در یک چوب بری نزدیک در وازهُ شاه دایی کار پیدا کرد روزا کار میکرد وشبها هم نگهبان کارگاه بود و در اطاقک نگهبانی کارگاه میخوابید.

قسمت دهم

مراد روزهای تعطیل دنبال خواهرش میگشت همه جای شهر میرفت وهر گز نا امید نشد،در حالی که تا جایی که خواهرش بود فاصلهُ چندانی نداشت شاید بارها. از کنار خواهرش در صف مدرسه رد شده بود،این وضعیت چندین سال طول کشید، مراد کار نجاری را به خوبی یاد گرفت ودر آمدش خوب شد و از دواج کرد ودر همان حوالی دو تا اطاق اجاره کرد،نازنین که دختر باهوش وزرنگی.بود خود را در دل خانوادهُ فروزش جا کرد، با ذکاوتی که داشت یکی از بهترین شاگردان مدرسه به شمار می رفت،هیچ وابستگی به فامیل و زادگاهش نداشت تنها دغدغه اش برادرش بود که مجبور بود تحمل کنه، در دبیرستان هم از شاگردان ممتاز به حساب میومد ،عزیز دردونهُ سیمین خانم شده بود ،هرچه بزرگتر میشد توا ناییش در کمک به توران بیشتر میشد،با شور و نشاطی که داشت روح تازه ای در خانهُ فروزش دمیده بود، در حقیقت .بعد از اینکه توران با بالا رفتن سنش کم توان شده بود نازنین همه کارهُ خونه بود با برادران ناتنیش بخوبی کنار آمده ومحبوب آنها بود،عصای دست خانم فروزش بود،فرود و فراز به او علاقهُ زیادی داشتند ودوریش را تحمل نمی کردند،پس از دریافت مدرک دیپلم همان سال اول در رشتهُ ادبیات دانشگاه شیراز قبول ومشغول تحصیلات عالیه شد،مراد همچنان هفته ای یک روز وسط هفته که تعطیل بود به جستجو می پرداخت،اوایُل زمستان بود سوز سرمایی. تن عابرین را نوازش میداد،نم نمکی باران می آمد،آسمان اخمش تو هم بود قلهُ کوههای اطراف شهر را مه گرفته بود، وشهر در محاصرهُ مه قرار داشت، ابر ها چنان دست به دست هم داده بودند که روزنه ای برای عبور نور نبود، هر آن آسمان تیره تر و شهر تاریکتر وباران تند تر میشد ،چند نفر لبو فروش و شلغم فروش و باقله فروش با گاری دستی .خودشان را در مد خل کوچه و زیر تراسها کشیدند تا باران آزارشان ندهد،بخار گرم و مطبوعی از دیگهای دست فروشها به هوا میرفت فروشنده ها با صدای بلند عابرین را به خرید متاعشان دعوت میکردند،سرما و باران رهگذران را به طرف بخار گرم لبو و شلغم سوق میداد ،دختر وپسر های جوان بشقاب به دست دور گاریها مشغول خوردن بودند،یکطرف دختر ها وسوی دیگر پسر ها با هم قاطی نمیشدند، مزاح میکردند و به هم متلک می پراندند ،واز هوای سرد و مطبوع بارانی لذت میبردند،هیچکدام از ادب و نزاکت خارج نمیشدند.مراد در حالیکه یک دستش تو جیبش بود با دست دیگرش روی بشقاب باقلی .نمک و گلپر می پاشید، دختر زیبایی که پسر ها را به متلک بسته بود و با صدای بلند میخندید توجه مراد را جلب کرد،فقط نیمرخ صورتش را دید صداش بنظرش آشنا آمد.خیلی هم آشنا. کنجکاو شد . تا از روبرو اورا ببیند دخترا اجازه نمیدادند پسر وارد جمعشون بشه مراد بی هوا صف را شکافت وارد جمع دخترا شد اما قبل از اینکه با دختر مورد نظر رو برو بشه باران کیف و کتاب و مشت و لگد. به سرش باریدن گرفت دستهایش را روی صورتش حایُل کرد و نشست زمین جمع دخترا متفرق شد ندو هریک به سویی رفتند،رو پوشها و مقنعه ها شبیه هم بودند واکثرا مشکی،مراد دختر مورد نظرش را گم کرد ونمیدانست باید دنبال کدامشون برود.

قسمت یازدهم

مراد نگران و دلشکسته گوشه ای نشست دست به سرش گرفت و اندوهگین به فکر فرو رفت باقلی فروش با غیظ صدا زد پاشو برو پدر بیامرز ،مشتریها را پروندی نونمون آجر کردی ،مراد بر خاست و ته شلوارشو تکوند وبه سمت خانه راه افتاد.
هرگز نمی تونست چهره وصدای آشنایی که دیده بود فراموش کنه،این صدای آشنا تو گوشش زنگ میخورد می پیچید و آزارش میداد ،چهرهُ نیمرخ شبیه زینب نبود اما آشنا بود ، مهر می پراکند ابر محبت بود محبت می بارید،به دل میچسبید ایکاش تونسته بود از رو برو او را میدید،شاید گمشده اش بود .از او بوی پیراهن یوسف می آمد ، این افکار و اوهام ذهنش را مشغول کرده بود به سرعت به طرف منزل رفت،اضطراب و دلهرهُ عجیبی داشت ، خدا یا ممکنه این زینب من باشد .همان گمشدهُ مهربونم ، که معلوم نشد زن عمو چه بلایی سرش آورد ایا میتونم بازم ببینمش ، خدایا نا امیدم نکن،راهی نشان بده دوباره ببینمش ، آنشب تا صبح از فکر و دلهره خوابش نبرد،اگر اندک زمانی هم چرت میزد صدا و چهره ای که دیده بود جلو چشمش می امدند و بیدار میشد با دلهره از خواب می پرید، روز بعد مرخصی گرفت رفت سر همان کوچه از تجمع اطراف گاریها خبری نبود گاهی چند تا دختر با لباس فرم متحد الشکل رد میشدند ،مشکل بود قیافهُ تک تک شان وارسی کرد.اگر هم به جمع دختر ها زل می زد یا مورد تمسخر قرار میگرفت یا به فحش و متلک بسته میشد .اونروز چیزی عایدش نشد دست خالی بر گشت هفتهُ بعد روز تعطیلیش باز رفت سر همان کوچه ،اما ایندفعه توسط بچه های محل کتک مفصلی خورد حتی نزدیک بود تحویل کلانتری بدنش دیگر تو آن کوچه شناخته شده بود اگر اونجا میرفت کاسبای محل بیرونش میکردند ،صاحبان گاری دستی ها حضور اورا مخل کسبشون می دونستن واجازه نمیدادن اون دور و برا پیداش بشه ،فکری کرد و هفتهُ بعد با نی رفت اونجا. به درخت چنار بزرگی که ان حوالی بود تکیه داد وشروع کرد به نی زدن چون نی بسیار خوب و محزون میزد عابرین گردش جمع میشدند وبرای گاری دستیها هم مشتری جمع میشد بعضیها پول به. او میدادند اما نمی گرفت ولی عدهُ زیادی از عابرین پول میذاشتن کنارش و می رفتند وقتی میخواست بره خونه به اندازهُ حقوق یکماهش پول کنارش جمع شده بود که با خودش برد از آن به بعد هر هفته روز تعطیلش زیر آن چنار تنومند نی میزد.
اشک میریخت. صدای نی برای نازنین خاطره بود او خاطرهُ صدای نی برادرش را با خود داشت به همین سبب از نی بیش از هر ساز دیگری خوشش می آمد خصوصا اگر به سبک برادرش نواخته میشد بر حسب اتفاق یکی از روزهایی که مراد نی میزد وجمعیت دورش جمع شده بودند نازنین از اونجا رد میشدشلوغی دور چنار توجهش را جلب کرد به سمت جمعیت رفت صدای نی گوشش را نوزش داد کمی نزدیکتر شد قیافهُ نی زن را یک آن. دید از آوای حزین و خاطره انگیز نی بوی برادر می آمد وچشماش پر از اشک بود با دیدن مراد که تغییرات بیست ساله ای داشت و شباحت آن به مراد بدنش به لرزه افتاد سرش گیج رفت اضطراب تمام وجودش را فرا گرفت. شقیقه هاش تیر کشید ،نگاهش را تکرار کرد جیغی کشید و به سرعت به طرف خانه رفت ،چند قدم رفت سرعتش را زیاد کرد وتا درب خانه دوید نفسش بند آمده بود هن هن میزد سرش ذُق ذُق میکرد گونه هاش قرمز شده بود طوری که فکر میکردی سیلی به صورتش خورده چشماش قرمز و پر از اشک بود صدای تپ تپ قلبش شنیده میشد ضربان قلبش را میشد از حرکت پیراهن روی سینش شمرد.به خانه که رسید متوجه غیره عادی بودن حالت خودش شد نرفت داخل روی همان سکویی که باعث خوشبختیش شده بود نشست .چشمش داشت سیاهی می رفت گلوش خشک شده بودنتوانست تاب بیاره ، با اینکه کلید همراش بود چند مشت محکم به در کوبید،توران که حالا دیگه خیلی سنگین و کند راه میرفت چند بار گفت کیه. و. ارام آرام رفت در و باز کرد،چشمش به نازنین با اون حال نزار افتاد،آه نازنین تویی؟ چی ؟شده عزیزم:
نازنین به زحمت دهانش را باز کرد ،هیچی هیچی نشدم حالم بده خیلی بد ،توران زیر بغلش گرفت بلندش کرد به زحمت بردش داخل حیاط .خانم فروزش را صدا کرد خانم به سرعت خودشو رساند، چشمش که به نازنین افتاد ،جیغی .کشید. .یا شاهچراغ ،یا ابوالفضل چی به سر دخترم اومده، ؟

 قسمت دوازدهم

خانم فروزش دختر خوانده اش را بغل کردسرش را روی سینه اش گذاشت،و گفت .گریه کن عزیزم گریه کن،هیچ عیب و ایرادی نداره مهم نیست که برای چه ناراحتی گریه کن تا آروم بشی ،اشگ از چشمان زیبای نازنین روی گونه هاش میغلطید .وتکرار میشد.آنقدر که پیراهن مادر را خیس کرده بود، مادر نیز در گریه با او هماهنگ شد،وقتی که اشک مادر و نازنین در هم آمیختند ،نازنین متوجه همدردی مادرانهُ سیمین شد
گریه اش شدید تر و همراه با هق هق شد مادر اورا. در آغوش محکم فشرد ،تا زمانی که آرام شد و خوابش برد،بعد آرام سرش را از آغوش خارج کرد و روی بالش گذاشت و اطاق خوابش را ترک کرد،و گذاشت تا راحت بخوابه ،از طرفی دیگر مراد با شنیدن صدای جیغ آشنای نازنین از جا پرید وداخل جمعیت دنبال صدا رفت،چشمش به نازنین افتاد که به سرعت وارد کوچه شد ،دنبالش رفت اما چند تا جوون جلوش گرفتند آهای آقا کجا؟
با دختر مردم چه کار داری مگه بازم دلت کتک میخواد،مراد گفت این دختره خیلی آشناس میخوام ببینمش یکی از جوونا گفت البته این دختر برای همهُ جوونای این کوچه آشناس کیفش تو سر همهُ جوونای این کوچه خورده ،تو سر تو هم خورده مگه یادت رفته روزی که برف و بارون بود سر همین کوچه چطور باکیف زد تو سرت که نشستی زمین،برای همین هم آشناس و هر گز فراموشش نمیکنی، مراد پرسید اسمش چیه ،جوانک گفت با اسم دختر مردم چکار داری،مگه پشتت میخاره ، مراد گفت ترا خدا اگه اسمش میدونین به من بگین من دنبال کسی میگردم، باقلی فروش که حالا دیگه با مراد دوست شده بود ،و وجود مراد براش خیر و.برکت می اورد و هر روز که مراد اینجا نی میزد فروشش دو تا سه برابر میشد،با صدای بلند گفت بچه ها اذیتش نکنید این بیچاره اهل چشم چرونی نیست ،بعد ادامه داد آقا مراد اسم این دختر نازنین دختر آقای. فروزش از کله گنده های محل هست این جوونا هم که می بینی همه از دسش دلخورند چونکه براشون تره هم خرد نمیکنه وهمه شون ازش تو سری خوردن،خونه شون وسط همین کوچه هست مراد با تعجب ونا امیدی گوش میداد .وپیش خود می اندیشید پس چه رابطه ای وجود دارد که هر وقت این دختره را می بینم تمام بدنم به لرزه میفته، وبا این فکر روانهُ خانه شد و گیج ومنگ در خانه به پشتی کنار چراغ والور لم داد و خوابش برد. هفتهُ بعد باز روز تعطیل خواهد داشت خدایا نا امیدم نکن،وقتی نازنین ازخواب بیدار شد شب از نیمه گذشته بود همه خواب بودند جز مادر که برگشته بود کنار تخت نازنین نشسته و مواظب او بود، نازنین منتظر بود تا مادر از او ماجرای امروزش را بپرسد،اما،مادر بدون اینکه هیچ سیُوالی از نازنین بکند برایش شام آورد وپس از صرف شام برایش از نامزدی خودش وفرهاد تعریف کرد ،وسعی کرد ذهن اورا از ماجرای امروزش وهر اتفاقی که افتاده دور کند، هردو به رختخواب رفته و خوابیدند،روز بعد نازنین که از دانشگاه برگشت،مادر اورا صدا کردهردو به اطاق نشیمن رفتند به توران گفت دوتا چای بیار خودت برو پیش بچه ها مواظبشون باش . پس ازصرف چای ،دستی به موهای نازنین کشید وخیلی آرام از او پرسید ،کسی را دوست داری عزیزم ،یا راحت تر بگویم عاشق کسی هستی؟
گفت نه مادر ،سوُال کرد کسی اذیتت میکنه؟ سرش را به علامت نفی بالا برد گفت مشکلی داری؟ باز جواب نه بود،مادر چند دقیقه سکوت کرد و بعد پرسید دخترم به من اطمینان داری،نازنین گفت البته مادر مگر من جز تو کسی هم دارم،مادر به آرامی گفت پس دختر گلم اگر موضوعی هست نباید از من پنهان کنی،مطمیُن باش من جز خیر و صلاح تو نمی خوام،دلم میخواد هر درد دلی داری با من در میان بذاری وازم پنهان نکنی شاید بتونم.کمکت کنم ،اشک در چشمان نازنین حلقه زد بغض گلویش را گرفت ،دهانش را باز کرد تا حرف بزند گریه امانش نداد مادر به او نزدیک شد دست گذاشت رو شونش. بوسیدش و گفت هیچ عجله ای نیست بذار برای بعد هر وقت راحت بودی برای مادر درد دل کن وبرام حرف بزن ،اشکهای نازنین فرو ریختند و بغضش فروکش کرد.

قسمت سیزدهم

مادر خواست اورا تنها بگذارد تا عقدهُ دل را در خلوت واکند دست مادر را گرفت و گفت، نه، نرو ،راحت شدم،میخوام در کنارت عقده هام. و نارا حتیهام بریزم بیرون درد هام با تو تقسیم کنم ،کمی از غصه هام به تو بدم تا این بار سنگین را باکمکت به مقصد برسونم ،و سبکتر بشم،مادر آرام کنارش نشست و گفت ،دخترم من آماده ام همهُ غم و غصه هایت را به دوش بکشم،هرکمکی از دستم بیاد تا پای جان ایستاده ام تا بتونم آرومت کنم ،سبک بشی از سنگینی باری که به دوشت هست، چند سال هست که حتی به خودم اجازه ندادم. یک کلمه از تو سوُال کنم منتظر یک چنین روزی بودم ، نازنین سرش را روی زانوی مادر گذاشت ،وآرام شروع به صحبت کرد سعی میکرد اشکهاش از مادر پنهان کنه اما بغض گلوش در صحبت کردنش پیدا بود ونمیشد پنهانش کرد ،از خاطرات خوبی که با پدر و مادرش داشت ،از خشم آسمان که آشیانه شون ویران کرد از شب سیاه ووحشت انگیز تاریکی و سرما و صدای جانوران وحشی، از امانتداری برادرش با سن کم ،نازنین گفت وقتی که مثل بید میلرزیدم واز سرما داشتم یخ میزدم ومرگم در یک قدمی بود. برادرم تمام لباسهاش در آن سرما از تنش کند دستا و پاها و سرو بدنم را در لباسهای خودش پیچید تا من زنده بمانم وخودش لخت در آن سرما نشست دوام آورد تا امانتی پدر را زنده نگهدارد، از بیکسی و در بدری وستمهای زن عمو ونحوهُ فرارش همراه با صحبتهای نازنین مادر و دختر گاهی در سکوت اشکهاشون پاک میکردند و نازنین دو باره ادامه میداد،
نازنین گفت مراد از بچگی نی ونی لبک خوب مینواخت سبک خاصی داشت من به صدای نی مراد علاقهُ خاصی داشتم ، میخواست صحبتش ادامه بده به صورت مادر نگاه کرد اشکهای مادر را دید،ادامهُ صحبتش قطع کرد و مادر را بغل گرفت دوطرف صورتش را بوسید و گفت ببخشید مادر قربون اشکهات برم فدای دل مهربونت ، سعی میکنم همه چی را فرا موش کنم ، مادر اشکهاش پاک کرد و گفت بگو دخترم بقیهُ سرگذشتت هم بگو جریان ،نی ، را کامل برام تعریف کن. نازنین گفت باشد برای بعد مادر فعلا آمادگی روحی برای ادامهُ گذ شتهُ شوم و نکبت بارم ندارم ،مادر از نازنین قول گرفت

قسمت چهاردهم

روز بعد نازنین از برادرش برای خانم فروزش گفت واینکه نی خوب مینوازد وصدای خوبی دارد و بیشتر دوبیتیهای فایز وبابا . طاهر میخواند و شرحه خوانست ،وادامه داد جدیداً گاه گاهی مرد جوانی رو بروی کوچه پای چنار مینشیند نی میزند وعابرین دورش جمع میشوند .بعد گفت سبک نی زدن این جوان مرا به یاد برادرم مراد می اندازد .یک بار هم به او نزدیک شدم گرچه سالهاست برادرم را ندیده ام .اما از نیمرخ. شباهتی. داشت دیدارش بوی مراد میداد جریُت نکردم از نزدیک ورو به رو ببینمش،با شنیدن حرفهای نازنین مغز مادر سوت کشید،رنگ از چهره اش پرید.دلشورهُ عجیبی ،آزارش داد ،بدون اینکه حرفی بزند از جا برخاست.یکی دوتا قرص مسکن بلعید و به طرف اطاق خوابش رفت.نازنین متوجه نگرانی مادر شد به سبک مادر سعی کرد آرامشش را حفظ کند .چند دقیقه بعد به سراغ مادر رفت،مادر روسریش را محکم به پیشانی بسته و روی تختش دراز کشیده بود.پرسید مادر حالت خوب است ،جواب داد بله نگران نباش، تا آمدن آقای فروزش بین مادر و دختر هیچ صحبتی نشد .آقای فروزش که از اداره برگشت مادر اورا به اطاق پذیرایی برد و در ب اطاق بست،ما وقع را براش تعریف کرد،آقای فروزش. به شدت ناراحت شد ولی سعی کرد خونسردیشو حفظ کنه.و همسرشو دلداری بده،روز بعد مادر نازنین را صدا کرد و گفت من خودم در این مورد تحقیق میکنم. .بهتر از تو میتونم با او روبه رو بشم،اگر این مرد همان مراد برادرت بود مخیری که با او ارتباط داشته باشی و در صورتیکه بخواهی با او بروی مانعت نمیشوم اگر چه خیلی برایم سخت است ،نازنین به شدت بر آشفت . وگفت نه مادر من هرگز از این خانه نخواهم رفت اگر چنین باشد ترجیح میدهم هرگز او را نبینم ،فقط اگر این مرد برادرم باشد وشما اجازه بدهی گاهی اورا ملاقات خواهم کرد ،به شرطی که شما و پدر نا راحت نشوید، مادر این پیشنهاد را پذیرفت ودر مشاورهُ بعد از شام شناسایی مراد را به عهدهُ مادر گذاشتند ،هفتهُ بعد روز تعطیلی مراد مادر سر کوچه رفت مدتی انتظار کشید نی زن نیومد .کسبه گفتند ظاهرا امروز نمیاد یکهفته هست که بیمار شده اما هفتهُ بعد میاد ،هفتهُ بعد باز مادر رفت .نی زن،کنار درخت چنار نشسته والحق چه خوش مینواخت ،نزدیک شد کنارش ایستاد کمی به نوای غم انگیز نی گوش داد وبعد گفت آقای محترم ممکن است چند دقیقه وقتتون به من بدید مراد گفت ببخشید خانم امری باشه در خدمتم،خانم گفت نه این جا نه حرفی خصوصی دارم اگر ممکنه زحمت بکشید بریم منزل ما ،با هم صحبت کنیم،مراد از جا بر خاست رفت کنار خانم فروزش. و آهسته.گفت مشکلی پیش آمده ،خانم گفت نه صحبتی خصوصی با شما دارم ،مراد گفت خانم من شما را نمیشناسم بامن چه کار داری ،؟ گفت من خانم فروزش هستم ،لرزه بر اندام مراد افتاد و پیش رفت و گفت به خدا من به دختر شما کاری نداشتم نمیدانم چطور شد که یه مرتبه جیغ کشید و دوید تو کوچه خانم گفت مهم نیست کارم در این رابطه نیست …

قسمت پازدهم

مراد با التماس از خانم فروزش می خواست به او کاری نداشته باشد، وقول داد که دیگر این طرفا پیداش نشه،کسبه نیز نزدیک شدند واز خانم فروزش خواهش کردند که مراد را ببخشد،خانم. به کسبهُ محل گفت ،قصد آزردن اورا ندارد ،فقط ،چند تا سیُوال خصوصی از او دارد که مصلحت نیست در کوچه مطرح کند، آنها به مراد گفتند ،که قول خانم فرو زش معتبر است،واو نباید بترسد بهتر است اعتماد کند همراهش برود ،با این حال مراد در شک و تردید بود هم از اسم و رسم فروزش و هم از لات و لوطهای محله واهمه داشت، پشت. سر خانم با دلهره راه افتاد در فکر فرو رفت تصمیم گرفت فرار کند ،دَوری زد از جوب کنار خیابون پرید وپا به. فرار گذاشت،این بار هم خانم بدون نتیجه باز گشت و مراد رفت پی کارش معلوم بود به این زودیها پیداش نمیشه ،نازنین با دلداری و تسلی مادرش آرام شد.واز حالت اضطراب ،بیرون آمد ،زمستان پر بار آنسال با همهُ سرما و برف و بارانش به پایان رسید،درختان قبای سبز پوشیدند ،شکوفه های معطر نارنج پدیدار شدند فضای شهر شیراز. از عطر بهار نارنج سرشار شدصدای آواز خوش بلبل و قناری حال و هوایی به این شهر سراسر باغ و بستان داد،شیراز به واسطهُ باغهای زیاد وبه خصوص مرکبات ونارنجهایی که در اکثر حیاطها و کوچه وخیابان هست بهارش بسیار زیبا ست و عطر و بوی خاصی داره،که با خود طراوت و مستی. میاره. مستی حاصل از عشق وعشقی که از طبیعت.زیبا سرچشمه میگیره ،وقتی دوران جوانی وبا آب و هوای بهاری شیراز و فصل گل و بلبل باهم تلاقی میکنند ،حاصل آن جر عشق و سرمستی وشادابی نیست ،نا زنین که حالا بیست سالگی را پشت سر گذاشته بود با آنهمه شور و.تحرک که در وجودش هست وقتی به فصل بهار شیراز برمی خورد ،از برخوردشان صاعقه ایجاد میشود صاعقه ای از عشق و مستی ،که به او طراوتی وصف ناشدنی می بخشد،احمد جوان پر انرژی و نیرومندی که منزلشان در همان کوچه چند پلاک آنطرفتر از منزل آقای فروزش هست ،خانوادهُ متوسط وآبرومندی دارد، نتوانسته دیپلمش را بگیرد.بچه های کوچه از او واهمه دارند،زود درگیر میشود .همیشه یک رشته زنجیر برای دعوا تو جیبش هست ، عاشق سینه چاک نازنین شده ،خودش میداند که نازنین لقمهُ او نیست ، اما دلش نمی پذیرد،
تو بانک کار میکند در آمدش بد نیست ،تو خونهُ باباش یکی دو تا اطاق برای زندگیش در نظر گرفته ،احمد با اینکه عاشق نازنین است از رو برو شدن با او واهمه دارد تو این کوچه چندین بار از نازنین تو سری خورده و عکس العملهای او را دیده است ،اما فکر میکند اگر مثل بچهُ آدم پا پیش بگذارد ممکن است جواب مثبت بشنود ،پدر و مادر احمد او را نصیحت میکنند که این لقمه برای تو مناسب نیست ، یعنی به دهنت بزرگه ممکنه تو گلوت گیر کنه ، احمد که عشق چشما شو کور کرده نمی پذیره. مدتی با خانواده در گیر هست،به مادرش میگه دنیا که آخر نمیشه یه تک پا برو خونه شون با مامانش صحبت کن ،مادر میگه فایده نداره پسرم این دختره که من میشناسم خودش همه کاره هست،وانگهی مامانش هم بعیده که بپذیره ،تازه اگه قبول هم بکنند برای ما سخته که باش کنار بیایم با ما سازگار نیست،تو این کوچه دختر زیاد هست یکی دیگه را انتخاب کن دور این یکی را بالاغیرتاً خط بکش ، احمد قبول نمیکنه ومیگه مامان عاشقم دلم در گرو این دختره هست شما چه میگید؟ ،ومصرانه از مامانش خواهش میکنه که به منزل آقای فروزش بره …

قسمت شانزدهم

مادر احمد با اکراه میپذیرد،در این اندیشه است که چگونه با خانم فروزش رو به رو شود،صبح فردا توران را در نانوایی می. بیند خوش و بشی میکند اورا کنار میکشدماجرا را با او در میان میگذارد ،توران میگوید بعید است که خانم موافقت کند با این حال به محض اینکه خانم. فروزش از کلاس بر گشت توران مامان احمد را خبر میکند،مامان احمد. لباس رسمی ،پوشید چادر سرش کرد چندتا حمد و قل هوالله خواند ، و رفت در منزل آقای فروزش .در زد توران در را باز کرد سیمین خانم گفت چه عجب مامان احمد یاد همسایه کردی مامان احمد گفت والله سعادت نداریم وگرنه همسایه ها باید از حال هم خبر داشته باشند ،صحبتها گل کرد توران هم وارد صحبت شد از هردری سخن راندند خانم فروزش احساس کرده بود که این یک رفت و آمد عادی و همسایگی نیست ولی منتظر ماند تا مامان احمد سر صحبت باز کند مامان احمد کمی من و من کرد و بعد در حالیکه انگار برای خودش خواستگار اومد ه باشه ، تا بناگوش مثل لبو قرمزرشد و بالاخره ماجرای دلدادگی احمد را بیان کرد ، سیمین خانم گفت والله مامان احمد شما خانوادهُ محترمی هستید احمد هم جوان قابلی هست. خدا براتون حفظش کنه ،اما ازدواج نازنین به خودش مربوطه من فقط میتونم راهنماییش کنم ، دختر ی که وارد دانشگاه شد ،خودش برا زندگیش تصمیم میگیره پدر و مادر فقط میتونن راهنما باشند ،مامان احمد گفت البته نظر خودش مهمه من فقط خواستم شما زحمت بکشید باش صحبت بکنید ، خانم فروزش گفت صلاح در این است که خودتون باش صحبت کنید. در آن صورت اگر جواب منفی بود که من این طور فکر میکنم لا اقل از دست من نارا حت نمیشوید
خانم فروزش خودش راضی نبود اگر چه مطمیُن بود که نازنین هم نمیپذیرد مع الوصف می ترسید که مبادا جواب نازنین مثبت باشد ،که در آن صورت مجبور بود خودش وارد قضیه بشه ،و راهنماییش کنه ،قرار شد مامان احمد با اجازهُ خانم فروزش با نازنین صحبت کنه ، روز بعد سر کوچه منتظر ماند تا نازنین از دانشگاه برگشت ،با او همراه شد .قدمها را آهسته تر کرد و سر صحبت باز کرد و از نازنین تقاضا کرد که با پسرش ازدواج کنه ،نازنین با تاثیر پذیری از تربیت خوب سیمین خانم. ضمن تایید احمد و خانوادش،خیلی موُدبانه جواب رد داد ،و گفت فعلا قصد ازدواج نداره ،ضمنا گفت احمد پسر خوبیه و هرجا زن بخواد منتش دارن ،مامان احمد ماُ یوسانه به خانه برگشت،احمد که منتظر جواب بود با دیدن قیافهُ در هم و شکست خوردهُ مادر. ،جواب را گرفت اما او دست بردار نبود ،چنان شیفته و شیدای نازنین بود که امکان نداشت عقب نشینی کنه ،تصمیم گرفت شخصاً وارد صحبت با نازنین بشه ،روز بعد سر کوچه منتظر ماند با دیدن نازنین سلامی کرد ورفت به طرف او ،نازنین موُ دبانه جواب سلامش را داد وگفت درست نیست تو کوچه با هم راه بروند ،یه وقت مردم فکر بد میکنند ،و به آبروشون لطمه میخوره ،احمد گفت من باید بات صحبت کنم،نازنین گفت تو کوچه؟
احمد گفت پس کجا؟ مامانم که فرستادم خونه تون جوابِ (نه) دادین ،نازنین گفت جوا. ب من همان است احمد گفت اخه من باید بهت بگم که این دل وامانده چطور گرفتارت شدهنازنین گفت چاره ای نیست منم معذوراتی دارم ، احمد گفت باید همهُ حرفهای دلم با تو بزنم ،عقدهُ دلم واکنم ،شاید. آرام بشم نازنین گفت. میتونی بیای خونه حرفاتو بزنی اما نه به امید جواب مثبت ،احمد گفت ممکن است خانم فروزش منو راه نده ، ناز نین گفت مشکلی نیست ،من به مامان و توران میگم ، اما شما بیشتر به این امید بیا که حرفای منم گوش کنی،شاید عذر مرا بپذیری و دیگر به خودت زحمت ندی دنبال.من باشی. احمد که داشت کنترلش از دست میداد ،گفت چه عذری ،چه بهانه ای ،میخوام بیام دورت بگردم ،فدات بشم .خودمو به اون گیسای قشنگت حلق آویز کنم.جلو پات خودمو قربونی کنم همین طور که رگبار ادامه میداد کیف نازنین محکم خورد تو سرش ،و پشت بند آن چند تا تو سری آبدار ، احمد به خودش آمدکمی خودش را کنترل کرد وگفت پس اجازه بده بیا م خونه تون نازنین گفت اگه میخوای بیای و.حرفای منو گوش کنی من با مامان صحبت میکنم امشب بیا اما صابون به دلت نزنی مطمیُنم که جواب تغییر نمیکنه ،گفت با مامانم بیام گفت میل خودته اگه بدون مامانت نمیتونی حرف درست بزنی یا حرفای منو درست درک کنی همراه خودت بیارش ،شب احمد با مامانش به منزل آقای فروزش رفتند احمد سعی کرد عشق و علاقش را به نازنین ابراز کنه،مادر احمد از خانم. وآقای فروزش عاجزانه تقاضا کرد که پسرش را از بحران روحی ناشی از عشق نازنین نجات دهند. و به آنها کمک کنند آقا و خانم فروزش ، طبق معمول مو ُدبانه تصمیم گیری را به نازنین واگذارکردند .

نازنین سعی کرد به طور منطقی احمد را راضی کند که از این تصمیم منصرف شود وگفت که به هیچوجه تصمیم به ازدواج ندارد ، زیرا موانع زیادی سر راهش هست اول اینکه تحصیلاتش تمام نیست ،دوم اینکه فرزند. خواندهُ آقای فروزش هست برادر و فامیل دارد که از آنها بی اطلاع هست ،تا قبل از اطلاع کامل از فامیلش و پیدا کردن برادرش ،نمیتونه تصمیم به ازدواج بگیره ،احمد گفت هرچه لازم باشه صبر میکنم ،اما نازنین جوابش نه بود احمد ومادرش ماُ یوسویانه خدا حافظی کردند ،سر سختی نازنین عشق اورا در دل احمد دو چندان کرد چنان آتشی به جان احمد افتاد که خواب و قرار از احمد گرفتروزها نازنین به دانشگاه می رفت و احمد واله و سرگردان درکوچه پرسه میزد …

قسمت هفدهم

احمد شبها تا دیر موقع جلو در خانهُ آقای فروزش راه میرفت مثل مرغ. سرکنده.دور خودش میچرخید بعضی شبها جلو درخونه وهمان سکوی معروف. رو ی کارتن می خوابید ،آقای فروزش از دستش ذله بود ، تصمیم گرفت محل اقامتش عوض کند احمد چندین بار خواست به نازنین حمله کنه اما عشق و دلباختگی مانعش میشد ،
آقای فروزش قبل از اینکه تغییر مکان بده از طرف اداره ماموریت یافت. جهت باز رسی به ادارهُ ثبت کازرون بره ،در این سفر همسرش هم با خودش برد وسیلهُ مسافرت توسط اداره دنبالش آمد مادر سفارش لا زم به نازنین و توران کرد و به قصد سفری یک روزه خدا حافظی کرد و گفت شب برمیگردیم ،
توران آنهارا زیر قرآن رد کرد و نازنین کاسهُ آبی پشت سر شان خالی کرد . وبا این آب زلال که نشانهُ خوش یمنی بود آنها را بدرقه نمود ،آن روز نازنین پس از بدرقه سری به فراز و فرود زد و سفارشات لازم را به توران کرد و راهی دانشگاه شد در مراجعه عصر سعی کرد با احمد رو برو نشه ،کوچه را کاملا وارسی کرد .وقتی دید احمد نیست سریع رفت منزل،
ساعت ده شب شد نازنین مرتب به ساعت نگاه میکرد،
فراز و فرود خوابیدند. توران هم رفت منزلش ، پدر نیامد نازنین نگران شد.کم کم نگرانی به حالت اضطراب و دلهره بدل شد،احساس تنهایی عجیبی میکرد ترس و وحشت به سراغش آمد ،آرام و قرار نداشت .گاهی درب حیا ط باز میکرد وتا ته کوچه نگاه میکرد آخه پدر قرار بود قبل از این ساعت برگرده پدر شخص منطقی است هرگز قرارش تاخیر نداره ،او دقیقه ها و ثانیه ها هم محاسبه میکرد پدر حتی ساعات کار و غذا خوردنش هم روی نظم و قاعده ُ خاصی است ،مادر وابستگی زیادی به خانه دارد او هرگزذبدون.بچه ها شبی بیرون از خانه نخوابیده است ،دو تا پسر بزرگ معلول ذهنی دارد گرچه فرود خیلی بهتر شده ولی هنوز نیاز به مراقبت دارد ،علاقه اش به نازنین هم حد و حساب ندارد،چگونه ممکن است اینقدر بی خیال باشد، افکار پراکنده ای در مخیلهُ نازنین وول میخورد ،مرتب تو اطاق راه میروداز قدم زدن داخل اطاق به ستوه آمده وارد حیاط میشود .یک لیوان چای توی دستش هست روی لبهُ بتونی باغچه می نشیند ، کمی چای مینوشد .اقکارش پریشان است ، لیوان از دستش می افتد ، سکوت شب شکسته میشود . پرنده ای از روی درخت پر میزند ،با پریدن ناگهانی پرنده نازنین از وحشت جیغ میزند ،
به طرف اطاق پذیرایی میرود ، حالا دیگه وحشت سرا پای نازنین را فرا میگیرد،به لرزه میافتد .فکر میکند زیر هر درختی یک شبه وحشتناک .نشسته .میترسد وارد حیاط شود .نازنین این دختر جسور و نترس حالااز سایهُ خودش هم. وحشت دارد .همهُ لامپها را روشن میکند .با این حال احساس میکند کسی در اطاق پذیرایی. توی کمد ،پشت پردهُ پنجره ،
توی طاقچه ، یا جایی دیگه نشسته است ،
قهقههُ خنده ای از دور دست به گوشش می رسد، دیگر اطاق پذیرایی هم جای امنی نیست ،لامپهای داخل حیاط همه روشن هستند ولی حیاط تاریک و ترسناک به نظر میرسد.درب پذیرایی را باز میکند و با سرعت به طرف اطاق فراز و فرود میروداما جلو در اطاق پایش به پرنده ای میخورد که چند دقیقهُ پیش از رو درخت پریده. وبه طرف پنجره ای که روشن بود رفته سرش به شیشه خورده وگیج جلو اطاق بچه ها افتاده بود ،پای نازنین که به پرنده میخورد پرنده پر پر میزند ،نازنین وحشت زده خودش را داخل اطاق بچه ها میاندازد ،فراز از خواب بیدار میشود
” نازنین ؛ تویی! خواهر ،نازنین کمی قوت. قلب میگیرد ،فراز فرود را هم بیدار میکند .” پاشید من میترسم مامان و با با هم نیومدند ،کسی تو خونه نیست ، انگار یه چیزی تو حیاط هست ،فراز از جا بر میخیزد در را باز میکند ، وارد حیاط میشود کبوتر قمری جلو در بال بال میزند فراز کبوتر را میگیرد
وبا خنده وارد اطاق میشود .بیچاره پرنده سرش زخمی شده ،فرود و فراز دور کبوتر. جمع میشوند .دست به سرش میکشند کمی دوا گلی میریزند رو زخمش ،نازنین به حال آنها غبطه میخورد خوشا به حالشون .عین خیالشون نیست که بابا نیومده .چه خوشحالند ،ببین سرگرم چی شدن
ای کاش منم میتونسم مثل اینا بی خیال باشم ،واقعاً که چه عالمی دارند،این تنها مزیت اوناست کم عقلی حد اقل این مزیتو دار ه که هیچ غم و غصه ای سراغ آدم نمیاد،.

قسمت هیجدهم

فراز. از آشپز خانه آبکش بزرگی را آورد وقمری را زیر آن جاداد وکنار تختش گذاشت و فرود وفراز هردو به رختخواب میروند ودراز میکشند تنها نگرانیشون زخم قمریست دوباره سکوت وحشتناکی بر فضای خانه حاکم میشود صدای تیک تاک ساعت دیواری مثل پتک بر اعصاب نازنین. ضربه می زند
به ساعت نگاه میکند از نیمه شب گذشته،ثانیه ها به کندی سپری میشوند و رسیدن دقایق را به تاخیر می اندازند چه شب حولناکیست ای کاش زود تر. گورشو گم میکرد اما گویا خیال تمام شدن نداره. تلفن زنگ خور د نازنین از هول فکر کرد زنگ در زدند. فرود پاشو ، پاشو برو در و باز کن فکر کنم بابا اومد ، فرود گفت خودت برو چرا من ،نازنین گفت. من میترسم آخه تو مردی قوی هستی نمی ترسی ،آفرین پاشو درو باز کن ،لبخند رضایتی روی لبان فرود نشست. بادی به غبغب انداخت ودر حالیکه زیر لب تکرار میکرد من،مردم ،رفت و در و باز کرد صدای باز و بسته کردن در نازنین را به وجد میاره اما فرود تنها بر گشت ،وبا غرور گفت من در و باز کردم اما بابا که نبود دیوو نه،نازنین پرسید پس کی زنگ زد فرود گفت هیچکی نبود پسر گندهه رو سکو خوابیده بود. کدام پسر گنده ،نشناختیش ،فرود چرا شناختمش ،اسمش چی بود ،اسمش که نشناختم خودش شناختم ، پس چرا در زد ،اوکه در نزد.او خودش خوابیده بود ،ترس نازنین بیشتر شد،به فرود گفت نخوابیها ،فرود گفت ،چرا؟ نازنین ،اخه من میترسم ،فرود چرا میترسی ،آخه بابا نیومده ، ها اگه بابا نیومد باید بترسیم ،نازنین برای اینکه فرود به سوُالاش ادامه نده گفت نخواب تا با هم بازی کنیم ،فرود گفت دیر وقته مامان دعوامون میکنه ،اما من بازی دوست دارم ،فرود میاد جلو خوبیا بازی کنیم اما نازنین میگه حوصله ندارم فرود ،آخه خودت گفتی ،نازنین از پیشنهادش پشیمون میشه میگه نه برو بخواب، یک دقیقه بعد صدای خرو پف. فرود و فراز بلند میشه،نازنین شب زنده داری سختی پیش رو داره از وقتی اومده شیراز تا حالا شب سخت نداشته، بعد از اون شب لعنتی که پدر و مادرش ازش گرفت اینقدر زجر نکشیده بود حتی وقتی که پیش زن عمو بود وهرشب مفصل کتک میخورد تو سریها و ویشکونهای زن.عمو هم به این سختی نبودند.،دوباره تلفن زنگ خورد ،نازنین خوب گوش کرد این بار اشتباه نکرد صدای تلفن از اطاق پذیرایی بود سراغ تلفن رفت گوشی را با دلهره برداشت ،علو ،علو ، بفرمایید ،.منزل آقای فروزش بله بفرما ،ببخشید خانم من از بیمارستان کازرون مزاحم میشم صدای تلپ تلپ قلب نازنین بلند شد ،دستهاش به لرزه در امدند ،زبانش قفل شد گوشی از دستش افتاد به پشتی تکیه داد ،صدای علو ،علو، تلفن شنیده میشد نازنین نمی تونست جواب بده ، تلفن قطع ،شد،به زحمت گوشی را برداشت گذاشت سر جاش، سعی کرد بر اعصابش مسلط بشه ،منتظر ماند ،کسی دیگه در خونه نیست من باید بتونم جواب تلفن بدم تا بدونم چه خاکی تو سرمون شده،
چند.دقیقه بعد باز تلفن زنگ خورد نازنین گوشی را برداشت و در حالی که وحشت و ترس از کلماتش پیدا بود ،گفت علو بفرمایید آقا بگوشم ، از آنسوی خط آقایی به آرامی گفت لطفا قطع نکنید گوشی خدمتتون باشه ،بعد صدای ضعیف و لرزان خانم فروزش گفت دخترم نترس ،منم منم مامان سیمین ،مشکلی نیست ،نازنین با شنیدن صدای مامان بغض گلویش را فشردو بعد بغضش ترکید وبا صدای بلند زد زیر گریه، مادر از آنسوی سیم نازنین را دلداری داد تا گریش قطع شد و زبونش باز ،نازنین به خودش مسلط شدو گفت ،مادر ترا خدا بگو چه شده، چه اتفاقی براتون افتاده با با کجاس،؟ …

قسمت نوزدهم

خانم فروزش گفت دخترم بابات همین جاست الحمد ولله به خیر گذشت،یک تصادف کوچولو کردیم ،وحالا خدا را شکر هردو سالمیم ،
فقط زنگ زدم که نگران نباشی،
نازنین گفت مامان جان داشتم دق میکردم،دیوانه شده بودم ،آرام و قرار نداشتم،حالا اگه ممکنه با پدر صحبت کنم.خانم فروزش گفت پدر سرم تو دستش هست نمیتونه فعلا صحبت کنه،دوباره گریهُ نازنین شروع شد ،مادر برای عوض کردن مو ضوع صحبت،از حال بچه ها. پرسید،نازنین ،
هردو خوبند و راحت خوابیدن،مامان ترا خدا راستش بگو حال پدر چطوره؟ ،جان خودت جان فرود حال بابا خوبه،حا لا برو بخواب فردا دوباره زنگ میزنم،
اضطراب نازنین کم تر شد تلفن قطع شد
نازنین با افکار مشوّش رفت تو رختخواب دراز کشید
افکار نا جوری در مخیله اش می چرخید ونمیگذاشت خوا ب به چشماش بیاد،بر شیطان لعنت میفرستاد صلوات میفرستاد ،سعی میکرد خاطرهُ خوبی به یاد بیاره .تا گیج شد و خوابش برد ،
اما تخیلات دست بردار نبودند در خواب هم به سراغش اومدند اینبار به صورت کابوسهای وحشتناک، یکی دو ساعت در گیجی و منگی خواب رفت ،و با یک کابوس وحشتناک از خواب پرید،چند تا صلوات فرستاد از داخل پنجره حیاط را نگاه کرد سپیده دمیده بود
و تاریکی شب را هل میداد خوشحال از اینکه این شب دراز. هراس آور داشت تمام میشد، پرده را کنار زد کمی صبر کرد تا کاملا تاریکی مهو شد و نور همه جا را روشن کرد،
مردد بود حالا باید چکار کنه ،منتظر زنگ تلفن بمونه یا راهی کازرون بشه ، بهتره عمو فرشید خبر کنم ،
باید تا آمدن توران در خانه بمانم نمیشه فراز و فرود را تنها گذاشت توران که او مد میرم خونهُ عمو فرشید خبرش میکنم
باهم تصمیم میگیریم
کاش عمو تلفن داشت که میشد زود تر خبرش کنم، دست و پاش جمع کنه بریم کازرون ،
آمدن توران طول کشید نازنین حرص میخورد ،منقلب بود ،توران که اومد از نازنین حال آقا و خانم گرفت گفت کی تشریف آوردند نازنین با بی حوصلگی گفت هنوز نیومدند توران با تعجّب ،گفت عجب! تا حالا بدون بچه ها شب بیرون نماندن ،برای بچه ها نگران میشدند چطو شده که نیامدن نازنین گفت نمی دونم به نظرم اتفاقی براشون افتاده هنوز خبر درست ندارم فقط می دونم که مامان حالش خوبه. تورا ن ،چه اتفاقی ،
نازنین ، تصادف،
توران یا حضرت عباس بداد برس ،
نازنین گفت ،حالا مواظب بچه ها باش من برم خونهُ عمو فرشید خبرش کنم ،
شاید هم با عمو رفتیم کازرون،حواست به تلفن هم باشه ممکنه مامان زنگ بزنه،
توران ،مواظبم برو خدا به همراهت ، نازنین درب را باز کرد از خانه زد بیرون ،
احمد مثل فنر از جا پرید سلام کرد وبه نازنین گفت یه دقه اجازه میدی بات حرف بزنم ،،نازنین ،.نه آقا عجله دارم،
احمد .،بی انصاف تا کی میخوای منو سرگردون دنبال خودت بکشی من کشته مردهُ تو ام ،آواره و سرگردون ،مجنون بی لیلی ،مجنون بی قبیله ،رانده شده، فدات بشم الاهی چند مرتبه میخواستم خودمو بکشم ،بلکه از عشق رها بشم اما مگه دلبستگی به تو اجازه میده که خودمو خلاص کنم ، میتونم از همه چیز این دنیای عاشق کش غدار بگذرم پی جهنم هم به تنم مالیدم فقط نمیتونم از تو دل بکنم ببین چه ذلیل شدم ، چه رسوا شدم،
منو در عالم برزخ نگه داشتی ،دنیا و آخرتم تباه کردی ، حالا بزن لا اقل کیفت بزن تو سرم ،اینهم نعمتیست ،ناز نین گفت خواهش میکنم مزاحم نشو عجله دارم گرفتاری برام پیش آمده ،بزار برای یه وقت دیگه قول میدم همینجا باهات گپ بزنم درد دلت گوش کنم احمد پرسید چه گرفتاری به من بگو تا پیش مرگت بشم،کمکت کنم مگه من مردم ،
نازنین گفت از دست تو کارری نمیاد لطفا مزاحم نشو بزار به کارم برسم،
احمد آهی عمیق کشید وگفت چشم برو خدا نگهدارت،نازنین به منزل عمو رفت در حالیکه تند تند نفس میزد ما جرا را با عمو در میان گذاشت ،در خانهُ عمو فرشید غوغایی به پا شد زن عمو فرشید یه گوسفند نذر سید علاء الدین حسین کرد وضمنا نذر کرد دوشنبه شب تا صبح خودشو ببنده به زری سید علاء الدین حسین تا قضا وبلا از از فرهاد دور بشه ،
وفرهاد وسیمین سالم بر گردند خونه ،عمو فرشید ومحسن پسرش فوری آماده شدن .به نازنین گفت تو بر و خونه ما میریم کازرون ببینیم چی شده نازنین گفت من اگه بمونم اینجا دیوونه میشم ،اصلا طاقت نمیگیرم بمونم
عمو گفت خوب توهم بیا ،یه ماشین دربست گرفتن و به طرف کا زرون. راه افتادن در طول راه نازنین تا نزدیکیهای کازرون گریه کرد بعد لم داد به صندلی خوابش برد به وقت اذان ظهر رسیدن کازرون ،دم در بیمارستان پیاده شدن ،مادر جلو در نشسته بود نازنین خودشو انداخت تو بغلش ،مادر و دختر انگار سالها همدیگه را ندیده بودند ، به پهنای صورتشون اشک می ریختند ،
همین طور که به سینه مامان چسبیده بود .گفت بابام کجاس ،حالش چطوره ،ترا خدا راستش بگو مادر گفت بد نیست ،خوب تصادف بدی بود خدا بهمون رحم کرد شاید به خاطر آن دومعلول بیچاره رحم خدا شامل حالمون شد رانندهُ بیچاره در جا کشته شد ،بابات هم زخمی بود الان تو اطاق عمل هست امید وا رم که خوب بشه ،نازنین دستشو گرفت به سرش نشست صوررت گلگونه اش مهتابی شد .انگار خون بهش نمی رسید ،عمو فرشید و محسن روپلهُ جلو بیمارستان نشستند عمو فرشید گریه میکرد اما محسن غرورش اجازه نداد جلو نازنین گریه کنه ،خودشو نگه داشت محسن علاقهُ زیادی به عمو فرهاد داشت
ضمنا به نازنین هم علاقه داشت آنهم زیاد اما هرگز روش نشده بود اظهار کنه
تحصیلات عالیش داشت به پایان میرسید منتظر فرصت بود جوانی قابل سر بزیر متین وموُدب بود ،میزان علاقهُ عمو فرهاد به نازنین را درک کرده بود بنا بر این فکر میکرد خیلی سخته که اونو از عمو فرهاد خواستگاری کنه دوساعت بعد پرستار صدا زد همراه آقای فروزش ، چهار نفری دویدند پرستار دست خانم فروزش را گرفت با خود برد ،وبه بقیه گفت لطفا همین جا منتظر بمانید ،
سه نفری جلو بیمارستان تند تند و خلاف جهت همدیگه راه میرفتند،و بی تابی میکردند طولی نکشید مامان از بیمارستا ن اومد بیرون و گفت یک عمل روش انجام دادند فعلا هنوز به هوش نیومده اما حال عمومیش خوبه دکتر گفته اگر عمل دیگری لازم داشته باشه باید ببرنش شیراز ، فرشید پرسید کی ،.گفت هروقت که بشه حرکتش داد احتمالا ،فردا خانم فروزش و عمو فرشید ماندند نازنین و محسن بر گشتند شیراز. ،

قسمت بیستم

روز بعد فرهاد جهت ادامهُ مداوا به یکی از بیمارستانهای شیراز منتقل شد ،وتحت عمل جراحی مجدد قرار گرفت. وبعد از یکماه در مان با. ویلچر به خانه بر گشت طبق توصیهُ پزشک معالج حد اقل ششماه استراحت مطلق لازم است تا در صورت موفق بودن روند در مان فرهاد بتونه روی پای خودش راه بره ،
در طول بستری بودن آقای فروزش احمد کاملا با نازنین همدر دی کرد وهر گز.مزاحمتی برایش ایجاد نکرد نازنین هم طبق قولی که داده بود. یک ساعت تمام روی سکوی جلو خونه شون علی رغم رغبتش در این مکان به درد دلهای عاشقانهُ احمد گوش داد ولی خودش حرفی نزد ،
که دلیل به رد یا تایید احمد باشه،
معلوم نیست آقای فروزش کی به سلامتی دست پیدا میکنی حتی طبق گفتهُ دکتر احتمال اینکه برای همیشه روی ویلچر باشه هم هست، به این ترتیب. سیمین خانم در برابر مشکلات عدیده ای قرار گرفته دو فرزند معلول که نیاز به مراقبت ویژه دارند
ودختری که از ترس عاشق دیوانه اش. تا سر کوچه نمیتونه تنها بره،
وشوهری که خودنیاز به مراقبت ویژه دارد،
توران وزنش سنگین شده کهولت سن هم دارد پا درد هم اذیتش میکنه سیمین یکی دوتا پرستار دیگه هم آزمایش میکنه اما هر پرستاری که وارد خانه میشود بادیدن چشمان ورقلمبیدهُ فراز و نگاههای سفیهانه اش روز دوم فرار را بر قرار ترجیح میدهد
سیمین تقاضای باز نشستگی پیش از موعد میدهد اما روند اداری این کار هم طولانیست ،
تنها عضو سالم وپر انرژی خانواده نازنین
که در ترم آخر. لیسانس مشغول تحصیل است از ادامهُ آن ترم منصرف میشود وتقاضای مرخصی میدهد. با کمک توران از پدر وفراز وفرود پرستاری میکنه اما. او پنبه ایست که در آفتاب گرم کوچه آتش میگیرد باید برای خرید ها.ی ضروری ،به خصوص داروهایی که پزشک تجویز می کند فکری کرد،خانم فروزش با تمام یاس و نا امیدی که سراغش آمده بود بانویی کار دان و مقاوم بود حالا باید نقش پدر ،ما در ، وکلفت ، را به عهده بگیرد ، نگرانی شدید سیمین خانم این بود که با وضعیت پیش آمده نمیتونست نقل مکان کنه و از شر احمد این لات عاشق پیشه خلاصه بشه
هرگاه با توران و نازنین درد دل میکرد میگفت این پسره آخرش یه شرّی میده دسمون،
نازنین پر انر ژی و دلسوز و با عاطفه تنها تکیه گاه ونقطهُ امید سیمین خانم عملا در حصار خانه محبوس شده بود ،
اما پرستاری ویژه از پدر را به عهده گرفته بود ودایم براش لگن میذاشت ملافه هاش عوض میکرد داروهاش به موقع میداد غذاش تو رختخوا میداد ،
واز ترس (. Bedsor) یا همان زخم بستر روزی سه مرتبه با پودر تالک بدنشو ما ساژ میداد ،

قسمت بیست یکم

با پرستاری خوب نازنین حال پدر روز به روز بهتر میشد گرچه پزشک.معالج گفته هرگز به روز اول بر نخواهد گشت،
سیمین از اینکه نازنین دروسش را کنسل کند. یک ترم عقب بیفتد ناراحت است از نازنین میخواهد مرخصیش لغو کند وبه دانشگاه بره ،
نازنین فرمان مادر را اجرا میکنه دوباره سر کلاس میره واوقات فراغت به پرستاری پدر میپردازه،
نازنین مصمم است بار سنگین مادر را با او تقسیم کنه تا کمر مادر زیراین بار طاقت فرسا خم نشه،
او هر روز صبح که به دانشگاه میره
باید با احمد رو به رو بشه.و احمد به همین دیدار بسنده میکنه،
احمد ضمن اینکه لات هست لوطی صفت هم هست موقعیت نازنین را درک میکنه
دلش برای احمد میسوزه اما نمیخواهد با او ازدواج کند ،هروقت میبیندش سعی میکنه اونو از این عشق منصرف کنه ولی ممکن نمیشه،
سیمین برای رها شدن نازنین از این تنگنا بدش نمیاد نازنین را شوهر بده به کسی که هم نزدیک خودش باشد وهم کمک به حالش باشه چه کسی بهتر از احمد عاشق دلباخته که به عشق نازنین. تن به هر شرایطی خواهد داد ،
شور بختانه نازنین نمی توانست احمد را به عنوان شوهر بپذیره،سیمین هم نمیخواست اورا به کاری که خلاف میلش هست وادار کنه ،
با خانه نشین شدن فرهاد محسن برادر زاده اش هفته ای یکی دومرتبه به منزل عمو سرکشی میکرد تا اگر لازم شد کمکی باشد. برای زن عمو،محسن هم به عمو وهم دختر عمو علاقه داشت،امادر شرایط فعلی حاضر به اظهار علاقه نبود ومنتظر بهبودی عمو بود ،
درد. وغم های خانهُ فروزش به دردهای قبلی نازنین اضافه شده بود یتیمی،غریبی، مصیبتی که در خانهُ عمو کشیده بود ،دوری از برادر و حالا اندوه پدر ومادر نا تنی ولی عزیزش،
اینها به نازنین مجال نمیداد که حتی تصویری از عشق در مخیله اش نقش ببنده،
برایش احمد ، یا محسن یا شخص دیگری فرق نداشت،در
قلب مملو از اندوهش جایی برای عشق و محبت نبود
دلش به حال نزار و روانپریشی احمد میسوخت ، گاهی برایش از روی دلسوزی میگریست،
با همهُ تلاشها نتونسته بود احمد را قانع واز خودش دور کنه ،گریه های سوزناک والتماسهای مامان احمد مثل خنجر به قلبش مینشست او به خوبی میدانست که مسبب سیه روزی احمد وخانواده اش هست،احمد خصایُل مجنون را داشت امانازنین نمی توانست لیلی او بشود برای لیلی شدن ابزار کافی نداشت،لیلی شدن دلی با صفا میخواست که جز عشق و شوریدگی غل. وغش دیگری نداشته باشه اما نازنین اینقدر غم ودرد تو دلش بود که جایی برای عشق
نمانده بود ،او فقط میتونست برای احمد دل بسوزونه واین مشکل شوریده حالی احمد را حل نمیکرد،
نازنین صبح زود از خواب بیدار شد.کمکهای لازم را به مادر کرد،طبق معمول پدر را بوسید و کتابهایش برداشت ،از خانه زد بیرون ،درب خانه راکه باز کرد احمد را دید که با حالی آشفته و موهای پریشان ،روی سکوی در خانه دستهایش به سر گرفته و به دیوار تکیه داده،چند دقیقه ای رو برویش ایستاد،
اشکهایی که در چشمانش حلقه زده بودند بر گونه هایش غلطیدند. ،احمد نیز مات و حیران به او نگاه میکرد،چند قدم از احمد دور شد محسن داشت به طرف منزل عمو میومد با نازنین احوالپرسی کرد و برگشت با او همراه شد تا سر کوچه باهم گپ زدند و راه رفتند ، این منظره باعث فوران جنون احمدو، پریشانحالی بیش از پیش او شد،محسن پس از بدرقهُ نازنین بر گشت و رفت منزل عمو در حالیکه احمد هنوز به دیوار تکیه داده بود واورا ورانداز میکرد ،
غرورش زیر پا له شده وقلبش آکنده از خشم و نفرت وکینهُ محسن شده بود محسن را رقیب عشقی خود میدید که عنقریب عشقش را از او خوهد دزدید،
به این فکر افتاد که باید این رقیب و دزد عشق را از سر راه برداشت ،از جا برخاست به منزل رفت صبحانه ای خورد وبر خلاف همیشه سر و.وضعی آراست چاقوی ضامن دارش را تو جیب گذاشت زنجیر ش را هم برداشت به گرمی با مادر خدا حافظی کرد و آمد در خانهُ فروزش منتظر محسن نشست ،
سیمین خانم که شناختی روی احمد داشت به محسن گفت که باید احتیاط کند احمد واقعا دیوانه هست، وخطر محسن را تهدید میکند ،محسن لبخندی زد وگفت چشم قبل از اینکه احمد برسه محسن رفت احمد پس از مدتی انتظار. زنگ خانه را به صدا در آورد توران در را باز کرد احمد پرسید محسن اینجاست توران گفت نه خیلی وقت پیش رفت ،احمد سر خورده جلوی در نشست ،چند روزی با همین وضع منتظر محسن ماند محسن یکهفته ای به مسافرت رفت واز مسافرت که برگشت مقداری سوغاتی برای عمو وهدیه ای هم برای نازنین آورد ،صبح بعد از رفتن نازنین به دانشگاه محسن آمد منزل عمو. احمد جلو در نشسته بود به محض دیدن محسن زنجیرو کوبید تو صورت محسن در حرکت دوم محسن زنجیر را از دست احمد کشید وبا مشت محکم کوبید تو صورتش گلوشو گرفت و چسباندش به دیوار در حالیکه نفس احمد بالا نمی امد وچشمانش با فشار محسن از حدقه بیرون زده بودند،
دست احمد رفت تو جیبش،

قسمت بیست و دوم

چند ثانیه بعد دستان محسن شل شد زا نوهاش لرزید ونقش بر زمین شد ،چاقوی احمد سینهُ محسن را شکافته بود ،احمد کف به لب آورده چا قوی خونین در دست مثل فاتح جنگ روی سکو.ایستاد، گویی نفس کش میطلبد با صدای نالهُ محسن و عربدهُ احمد توران به طرف در ب حیاط دوید با باز کردن در و مشاهدهُ جسد به خون غلطیدهُ محسن
صدای جیغ ممتد توران تمام اهل کوچه و عابرین را جمع کرد،
ازدهام جمعیت راه کوچه را بست راه بندان در کوچه ایجاد شد. مادر احمد به محض رسیدن از احمد خواست تا فرار کند وخودش شیون کنان بر سر و صورت میکوبید وهاج و واج این سو وآنسو می دوید اما احمد گفت فرار نمیکنم وحتی چاقویش را زمین نمی.انداخت بعضی از تجمع کنندگان که جنون احمد را میدانستند میترسیدند. به جسد محسن نزدیک بشن با رسیدن پلیس محسن به بیمارستان منتقل شد واحمد نیز دسگیر و به کلانتری بردند ،محسن هرگز چشم باز نکرد یک ساعت بعد خبر مرگ محسن در محله پیچید
ناز نین از دانشگاه برگشت ازدهام جمعت وغوغای عابرین توجهش را جلب کرد به نظرش رسید در کوچه اتفاق ناگواری رخ داده به سرعت خودش را به منزل رساند آنقدر هول بود که خونهای روی سنگ فرش کوچه را ندید حتی شکل آدمکی که با گچ در کوچه کشیده شده بود توجهش را جلب نکرد شاسی زنگ را پشت سر هم فشار میداد وبا مشت به در میکوبید تورا ن در را باز کرد کیف و کتابش را تو حیاط،ریخت و یک راست به طرف اطاق پدر دوید ،
اما پدر زنده بود ونیم خیز روی تختش به چند بالش تکیه داده بود نازنین پدر را به آغوش کشید و گفت نیمه جان شدم بابا فکر کردم برای شما اتفاقی افتاده راستی تو کوچه چه خبر ه ،
پدر با دست به نازنین اشاره کرد که بنشیند ،چشمهاش قبل از خودش به حرف آمدند ،در حینی که با دستمال ابریشمی بزرگی اشکاشو پاک میکرد گفت دخترم
گرفتار مصیبت شدیم
نازنین پرسید چی شده پدر بغضش پر بود گریه امانش نمیداد تا صدا از گلوش بیرون بیاد ،
دست انداخت دور گردن نازنین و هق هق گریه اش بلند شد نازنین که مات وگیج شده بود ، منتظر خبر ماند دوباره پدر اشکاشو پاک کرد و آرام آرام ماجرای قتل محسن را برای نازنین شرح داد صورت نازنین رنگ باخت موهایش را با دست میکند وناخن به صورت میکشید ،
صدای جیغ و آه و نالهُ نازنین مادر و توران را به اطاق پدر کشاند
مادر سر نازنین را بغل گرفت ومانع از کندن مو وناخن کشیدن به صورتش شد اما اجازه داد تا خوب گریه کند وآرام شود،گاهی در مصیبتها گریه خوب است سوگواری مفید است عقده ها ودر دها با گریه تخلیه میشوند.،نازنین دندانهایش به هم میفرد و اشک میریخت، ومادر اورا دلداری میداد و به او میگفت جلو تقدیر نمیشه گرفت گاهی مقدر است که اتفاقی بیفتد شاید مصلحتی در آن نهفته باشد ،با کلماتی از قبیل تقدیر، سرنوشت، خواست خدا، سعی در آرام کردنش داشت ، نازنین در حالیکه به شدت بر افروخته شده بود گفت مادر من از همین عصبیم که چرا گلیم بختم سیاه بافته شده چرا هرچه تقدیر بد است در فال و قرعهُ من پیش میاد ،
از طفولیت که طفل بیگناهی بیش نبودم این سرنوشت شوم رهایم نکرده است؛

قسمت بیست و سوم

ابتدا در حالیکه طفلی بودم بیگناه از داشتن پدر و مادر محروم شدم سپس سریال نا کامیهایم از عقده خالی کردن زن عمو وترک دیار وجدایی از تنها برادرم که یگانه دلسوزم بود ،غربت در خردسالی و….شروع شد تا اینکه خانواده ای دلسوز و مهربان سر پرستیم به عهده گرفتند ومثل یک پدر ومادر واقعی مرا در آغوش پر مهرشان جا دادند و بزرگ کردند به محض اینکه خواستم لذت عافیت در کنار این خانواده بچشم سرنوشت شومم این خانواده را به این روز انداخت که ملاحظه میکنید، پدر بر صندلی چرخدار تکیه کرده ومادر سرگردان بین سه معلول در مانده و اکنون سرنوشت محسن بیگناه نیز به تیره بختیم گره خورده هر روز مصیبتی بر مصایُبم افزوده،
مادر من دلی نداشتم تا عشق کسی در گوشه اش جا بگیرد ،
کسانیهم که مرا دوست داشتند یا من به آنها علاق داشتم از شومی سرنوشت و شور بختیم در امان نماندند ، مادر جا. ن من کی هستم یک طالع نحس یا یک سرنوشت شوم یا جغدی خرابه نشین،که اگر مهرم در دل کسی جا گرفت نا بودیش قطعیست ،گناهم چیست نویسندهُ سر نوشت با من چه کینه ای دارد ،
چرا مرگم را قبل از سیه بختیهایم رقم نمی زند ،یک نیروی نا مرعی که شما تقدیر میخوانیش کمر به شکنجهُ من بسته،
سرا بالایی زندگیم سرا زیری ندارد در پس شبهای سیاهم صبح روشنی، نیست،
تنها امیدم به خدا وشما بود که شومی من روز شما را تیره کرده وگویا صبر کوچک خداهم چهل سال است،چگونه چهل سال صبر کنم تا خدا فرصت کند به دادم برسد ،ایوب نبی که نیستم،
مادر اجازه داد تا اشکهایش بریزد و عقده هایش در کلمات جاری و خالی کند. وبعد به آرامی گفت دخترم،اگر به خدا اعتقاد داشته باشی که میدانم داری به او توکل کن ایمان داشته باش که مشکلات حل میشوند،خدا وند.صبرش زیاد است اما برای گناه کاران این صبر حکمتی دارد شاید در طول این زمان، پشیمان شوند انابه کنند مورد عفو قرار گیرند .اما پاداش نیکو کاران را زود میدهد اینقدرصبر نمیکند ،
بعضی پیشامد ها حاوی مصلحتهاییست که ما نمیدانیم. یعنی از توان عقل و اندیشهُ ما خارج است،
تو الان عصبی هستی نا راحتی .فقط مصایُب و گرفتاریها وسیاهیها به ذهنت می رسد ،از این حالت عصبی که خارج شوی وبهتر بیندیشی خواهی دید که کرامات وموهبتهایی هم بوده روشنیهای در پشت تاریکی زندگیت به وضوح خواهی دید ،
فکر نمی کنی گناه هست که کرامات خدا را نادیده بگیری ،
به خدا این کفران نعمت است که رحمتهای خدا در حق خودت را نادیده بگیری،
حالا آرام باش صبر پیشه کن که رحمت وکرم خدا زیاد است و هیچ بنده ای از آن محروم نخواهد ماند، امید به خدا به تو آرامش و امید میدهد،
نا زنین گفت مادر می ترسم از تو هم ترس دارم که مرا دوست داری وهم مهرت در دلم جا داده ام ،می ترسم شومی من تورا هم از من بگیرد،
مادر گفت دخترم این تفکر عصیان واز خروجیهای شیطان صادر شده این اندیشه های گناه آلود را از قلب مهربان ومعصومت دور کن
به خدا امید ببند،وبه خودت مژده بده که مسیحا نفسی خواهد رسید،
سخنان مادر آرامشی عمیق به نازنین هدیه کرد،سر در دامان مادر به خواب رفت،
به این ترتیب احمد از سر راه نازنین کنار رفت اما برای نازنین و خانوادهُ فروزش بسیار گران تمام شد
با تمام تلاش وکیل احمد ، مبنی بر مجنون خواندن احمد چون ادلهُ کافی وجود نداشت واحمد یکبار هم به روانپزشک مراجعه نکرده بود گناه کار شناخته شد و به قصاص محکوم گردید ،مادر احمد یک بار دیگر دست به دامن خانوادهُ فروزش شد اما اینبار نه برای عشق پسرش بلکه برای نجات جانش

قسمت بیست و چهارم

تلاش خانوادهُ احمد برای جلب رضایت فرشید افاقه ای نکرد
مرگ محسن جراحت روانی سنگینی به فرهاد وارد کرد،و باعث وخامت حال او شد،
مدتها هیچ مداوایی برایش اثر مطلوب نداشت،
گذشت زمان. غم مرگ محسن را سبک تر کرد،
پرستاری خوب نازنین کم کم اثر گذاشت. وبهبودی نسبی حاصل شد ،
زندگی خانوادهُ فروزش آرام آرام به روال عادی بر.گشت،
حالا فرهاد بیشتر به مراقبت روانی نیاز داشت تا مراقبت جسمی برای تقویت روان فرشید هیچ پزشک و پرستاری به اندازهُ نازنین مطلوب نبود ،
مراد پس از فرار از دست سیمین خانم مدتها جریُت نکرد حول و حوش کوچهُ آقای فروزش ظاهر بشه،
از سویی میل به جستجوی خواهر واینکه یک احساس درونی به او میگفت خواهرش در این حوالی هست ،و از سویی دیگر ترس از ظاهر شدن در این محله فشار های روانی زیادی به مراد وارد کرده بود،
و حالتی نیمه افسرده داشت، همسرش متوجه افسردگی او شده بود ،اما مراد حاضر نبود حقیقت را به زنش بگوید با شدت گرفتن افسردگی مراد که در روند کار و زند گیش اثر نا مطلوبی بجا گذاشته بود ،باعث شد زنش در این زمینه با حساسیت و تلاش بیشتری کاوش کند ،هرچه بیشتر تلاش میکرد کمتر می یافت ،
به ناچار دوباره دست به دامن مراد شد ،اورا قسم داد که تا دیر نشده ومیشود کاری کرد و چاره ای اندیشید ،نا راحتیهایش را به او که شریک زندگیش هست بگوید ،اوگفت من شریک ،غم و شادی ومحرم زندگی تو هستم رازی در دل داری که اگر اظهارش نکنی باعث نابودی زندگیمون میشود،
وقتی پای قسم به میان آمد اعتقادات مذهبی عمیق مراد اورا وادار کرد که واقعیت را چنین اظهار کند،
من یک چوپان بیسواد بودم اما در زادگاهم از بی سوادی وبی پولی رنج نمی بردم ،شغل چوپانی هم دون شاُن خود نمی دانستم ، وراضی بودم چنانکه پدر و جدم از این نوع زندگی راضی وخوشحال بودند
گم شدن خواهرم در این شهر مرا به اینجا کشید ،رنجها ودردهای زیادی متحمّل شدم ،گرسنگی بی سرپناهی ، شب نخوابی، حمّالی ،عملگی، همهُ اینها را به امید پیدا کردن خواهرم به جان خریدم،بسیاری از کوچه ها و پس کوچه ها در پَیَش گشتم،ونا امید و دستخالی بر گشتم ،
چندماه پیش در یکی از کوچه ها دختری دیدم که مطمیُنم خواهرم زینب بود ،ولی اسم و مشخصاتش به زینب نمی خورد، در پی جستجوی بیشتر ،مدتها روز تعطیلم سر آن کوچه نشستم ،
نی،زدم ،آواز خواندم و اشک ریختم ،با اهالی کوچه آشنا شدم ،بر خلاف میل باطنیم تا آنجا که ممکن میشد با پر رویی تمام صورت دخترانی که از آن کوچه عبور میکردند وارسی کردم تا جایی که نزدیک بود به کلانتری تحویلم بدهند ، نتیجه ای نگرفتم اما به دلم برات شده زینب تو همین کوچه هست ،
همسرش پرسید اگر اورا ببینی میشناسی،
مراد گفت سالهای زیادیست که اورا ندیده ام،قطعا تغییرات زیادی داشته،اما شمایُل وسیمای کلی اورا میشناسم ،اورا حس میکنم ولی نه با جزیُیات ،زن مراد گفت غصه نخور من کمکت میکنم ،تا پیداش کنی،حتی اگر مجبور باشم در تک تک خانه ها به بهانه های مختلف سرک بکشم، در خانه های اون کوچه میرم رختشویی ،خانه تکانی و هر کار دیگری که لازم باشه میکنم تا خواهرت پیدا بشه، ترا از افسردگی و زندگیمون از فرو پاشی نجات خواهم داد،با هم قرار گذاشتند جستجو را از سر بگیرند،

 

قسمت بیست و پنجم

مراد امید وار شد قرار گذاشتند هر هفته تعطیلی مراد را دنبال زینب بگردند،
پس از مشورت وصحبتهای لازم،بنا شد از همان کوچه ای که مراد امید وار بود زینب آنجا باشد شروع به کنکاش کنند،
صبح روز تعطیلی حتی از روزهای کاری هم زود تر از خواب بیدار شدند،صبحانه را خوردند ومراد نی معروفش را برداشت و رفتند پای چنار دروازهُ کازرون چنار بزرگ چندین ساله ای داشت سر کوچه ای که.به سید حاج غریب،ختم میشد این جا به پای چنار معروف بود در آنجا اطراق کردند و مراد شروع کرد به نی زدن کاسبها واهالی کوچه که قبلا با نی مراد آشنا بودند،دورش جمع شدند،زن مراد دختر ها را به حرف میگرفت ،و آنهارا نزدیک مراد می برد تامراد بتواند آنها را وارسی کند با زنهایی که برای خرید از کوچه بیرون می آمدند،در قصابی ، خوار و بار فروشی،سبزی،فروشی وهر جا که میشد گرم میگرفت صحبت میکرد وسعی میکرد طرح دوستی بریزدو ارتباط بر قرار کند ،به آنها میگفت در ازاء مبلغی کمی ،سبزی پاک میکنم ،رخت میشورم ،نظافت و خانه تکانی میکنم،وهر کاری که در خانه داشته باشد با نازلترین قیمت در خدمت هستن، کسانی که ساک یا سبد سنگینی داشتند کمک.میکرد وتا در خانه میرسوندشون،
آنروز به اطلاعاتی دست نیافتند،و دختر مورد نظرشون را ندیدند،
اما زن مراد در ایجاد ارتباط پیشرفت خوبی داشت،به نحوی که بعد از سه هفته با اکثر خانمهای مقیم آن کوچه واز جمله خانم فروزش،آشنا ودو ست شد،اما قبل از اینکه سر نخی از زینب بدست بیارند ،ویا اطلاعی کسب کنند ،یک روز که مراد در حال نی زدن بود خانم فروزش از راه رسید ومستقیم سراغ مراد رفت،
مراد از دیدن قیافهُ آشنای خانم فروزش یکه ای خورد .و از جا بلند شد ،اما قبل از اینکه بتواند فرار کند خانم فروزش مچ او را گرفت،
مراد فکر کرد که تو درد سر افتاده،وهراسان گفت خانم به خدا من تقصیر نداشتم،
خانم فروزش گفت نترس من که با تو کاری ندارم میخوام در بارهُ موضوعی با تو صحبت کنم،نمی دانم چرا از من فرار میکنی،
زن مراد وارد قضیه شد و گفت چکارش داری خانم این بندهُ خدا که گناهی نکرده ،
خانم مجبور شد دو باره توضیح بدهد که والله من با او کاری ندارم فقط چند تا سوُال از او دارم ،زن مراد گفت خوب بفرمایید ما در خدمتیم،هر سوُالی دارید بفرمایید،
جواب میدهیم ،خانم نگاهی متحیرانه به زن مراد کرد و گفت شما چه کاره اید،گفت من همسرشونم ،گفت خوب شد به این بندهُ خدا که نتونستم حالی کنم ،اینجا جای مناسبی برای سوُالهای خصوصی من نیست ،هیچ ترسی نداشته باشید سوُال من اگر به نفعتون نباشه مطمیُناً ضرری براتون نخواهد داشت ،تشریف بیارید منزل ما تو همین کوچه هست قبلا تو هم اومدی. ، به اینجانزدیکه با هم صحبت کنیم، همسر مراد گفت چشم ،مراد هنوز واهمه داشت،ولی به اسرار زنش دنبال خانم فروزش راه افتادند
توران آنها را به مهمانخانه راهنمایی و مفصل پذیرایی کرد ،هنوز نازنین از دانشگاه بر نگشته بود ،آقای فروزش به زحمت از تخت اومد پایین وبه کمک عصا و یاری توران رفت تو مهمانخانه وروی کانا په ای لم داد ،پس از گفت و شنودهای معمولی مراد گفت حالا بفرمایید چه سواُ لی از من داشتید،خانم فروزش گفت میخواستم بدانم اسمتون چیست واز کجا آمده اید گفت مراد هستم، اما برای چه میپرسی خانم گفت من دنبال کسی هستم ،وضرری نداره که بگی اهل کجایی ،بجای مراد زنش وارد صحبت شد ،وتقریبا بیو گرافی کامل مراد را شرح داد ،
خانم فروزش با اینکه دنبال همین شخص میگشت ،به محض اینکه متوجه شد این همان برادر نازنین است،رنگ از صورتش پرید ،عرقی سردی روی پیشانیش نشست و بدون اینکه کلامی دیگر به زبان بیاورد،مهمانخانه را ترک کرد توران پشت سرش راه افتاد ،وقتی که دید حال خانم خوب نیست تا اطاق خواب همراهیش کرد کمکش کرد تا رو تخت درازربکشد ،یک لیوان آب قند براش آورد و گفت خانم میخوای دکتر خبر کنم،
خانم گفت نه فقط به. استراحت نیاز دارم ،تو برو پیش مهمانها سعی کن برای ناهار نگرشون داری تا نازنین برسه،

قسمت بیست و ششم

فرهاد ساکت و غمگین همچنان روی کاناپه لم داده وبه فکر فرو رفته بود،
در این اندیشه که اگر نازنین به خانواده اش برگرددچگونه میتواند دوریش را تحمل کند،او میماند و پاهایی که هنوز توان راه رفتن ندارد و معلوم نیست تاکی در چنین وضعی باشد،و دو فرزند معلول که نیاز به مراقبت دلسوزانه دارند،و کنترلشان راحت نیست و تورانی که با پاهای درد وکبر سن مجبوری در خانه می پلکد واگر هنوز سر کار هست از نا چاری و برای تامین معاش هست وگر نه یکی باید از خودش پرستاری کند با توجه به بزرگ شدن وتنومند شدن وغیره عادی بودن فراز و فرود .هیچ خدمتکاری حاضر به خدمت در خانه اش نیست،سیمین هم راضی نمیشود آنهارا به بهزیستی بسپارد،
چه سنگین میشود
باری که بر دوش سیمین هست،
زنان چه مو جودات برد.باری هستند ،
همهُ این بار سنگین به دوش سیمین خواهد افتاد،
مراد وزنش هاج و واج ،به هم نگاه میکردند.نمی دانستند.که چرا به اینجا دعوت شدند .این سوُالهای سیمین خانم برای چه بود ،
متوجه بدی حال خانم فروزش پس از شرح کامل زن مراد شده بودند،
هنوز توران به مهمانخانه بر نگشته بود مراد وزنش. بر خاسته و با آقای فروزش خداذحافظی کردند،وارد حیاط که شدند، توران رسید دست. زن مراد را گرفت و.گفت کجا خانم، مراد گفت مزاحم نمیشیم ،توران مصرانه گفت من نهار تهیه دیده ام،باید برای ناهار بمانید ،خانم اگر بداند نهار نخورده رفته اید ناراحت میشود ومرا موُاخذه میکند ، مراد گفت بچه ها در خانه
تنها هستند نمیشه بمونیم ،زن مراد که مشکوک وشمش خبر دار شده بود ،که با ید خبری حول و حوش زینب باشد به مراد گفت من به خواهرم گفتم قبل از اینکه بچه ها از مدرسه برگردند بیاد منزل ما نهار بچه هارا بدهد چون حدس میزدم دیر تر برگردیم ،ودر گوش مراد آرام گفت وایسیم ببینیم چه خبره،زن مراد خیلی کنجکاو شده بود تا علت دعوتشون بدونه، توران دست زن مراد را تا داخل مهمانخانه کشید ،
مراد و زنش منتظر نهار ماندند توران
عمدا نهار را دیر سرو کرد تا نازنین پیداش بشه ،ساعت نزدیک سه بعد از ظهر بود مراد از گشنگی دلش غش میرفت ،
عادت داشت سر ظهر به موقع غذا بخورد،
زن مراد برای در اوردن ته توی قضیه بی تاب بود ، ومنتظر بود تا ببیند چه خبر است،
زنگ در به صدا در آمد نازنین مستقیم به سمت اطاقش رفت لباسش را عوض کرد،متوجه شد که مهمون دارند در. مهمانخانه سرک کشید مرد غریبه ای نشسته ،با این لباس نمیشد بره پیششون ،فکر کرد اصلا به من چه .راهشو به سمت آشپز خونه کج کرد ،
توران گفت .مهمان داریم مامان هم حالش خوب نبود دراز کشید بابا هم به زحمت تا حالا تاب آورده.لباستو عوض کن کنار مهمونها بمون تا.من غذا بکشم ،نازنین پرسید مهمانامون کیا هستند
توران گفت غریبه هستند نمیشناسمشون تا حالا ندیدمشون،
پرسید ،چکار .دارند، توران شوخیش گل کرد .و.گفت نمدانم وقتی حرف میزدند مرا بیرون کردند ،فکر کنم ،خواستگار باشند ،
نازنین هم به مزاحش پاسخ داد خواستگار کی؟ تو یا من
نازنین سری به مامان زد خواب ،بود.لباسشو عوض کرد .رفت پیش مهمونا،
درب مهمانخانه وا شد دختری زیبا که وضع ظاهر و لباسش هیچ شباهتی به روستایی نداشت وارد شد. مراد مثل فنر از جا جست،بی اختیار به چهرهُ نازنین زُل زد ،نازنین با صلابت ،وجسورانه نگاه برادر را پاسخ داد، این رد و بدل شدن نگاهها چند دقیقه ای طول کشید،
نازنین تعارف کرد ،بفرمایید بشینید ،
با زن مراد هم احوالپرسی کرد ،نشستند ،سکوت مطلقی. بر فضا حاکم شد .آقای فروزش گفت دخترم من خسته هستم کمکم کن برم اطاقم، توران با ظروف غذا وارد شد باهم غذا خوردند
مراد و نازنین مرتب همدیگه را ورانداز میکردند بوی آشنایی می آمد .آنها تقریبا همدیگه را شناخته بودند . دلهره داشتند هیچکدام. جریُت اظهار نداشتند .
بعد از صرف نهار زن مراد که حالا حدس میزد این دختر خواهر شوهرش هست .قضیهُ آوارگی مراد وگم شدن خواهری به اسم زینب ، در سالهای دور. ،برای نازنین تعریف کرد،
نازنین که داشت منقلب میشد با صدایی که به جیغ می مانست ،گفت مراد ، تو مرادی، مراد سرش به علامت مثبت تکانداد و گفت زینب ،؟ زینب خودش را معرفی کرد
هردو به سوی هم رفتند وهمدیگه را در آغوش گرفتند و به اندازهُ طول سالهای دوریشون اشک ریختند .اشک توران وزن مراد هم سرازیر شد

قسمت بیست و هفتم

به این ترتیب در حالیکه همه ا شک میریختند خواهر و برادر همدیگه را پیدا کردند،
سیمین که هنوز حالش بد بود در حالیکه سرش را محکم با دستمال بسته بود به مهمانخانه بر گشت،
وبدواً به نازنین تبریک گفت سپس رو به مراد گفت نمیدانم با اینکه کسبه به شما اطمینان دادند که من مردم آزار نیستم چرا از من فرار میکردی،من به نازنین قول داده بودم که تورا پیدا خواهم کرد ،وبه قولم هم عمل کردم ،به شما هم تبریک میگم که تونستی خواهرت را پیدا کنی،
اکنون در میان این جمع اعلام میکنم ،نازنین آزاد ومخیر است با خانوادهُ شما ویا خانوادهُ ما زندگی کند او هر کجا که باشد دختر من و نور چشم من است من هیچ حقی جز مهر مادری نسبت به او ندارم هیچ منتی هم بر دوش او ندارم
خدا را شکر درسش هم تمام و.در حد تحصیلات عالیه خوانده و خانمی دارای کمال و جمال و عقل و تدبیر است ،
در حالیکه سیمین خانم داشت حرف میزد واشک هم در چشماش حلقه زده بود نازنین تاب نیاورد و به سمت اورفت ودر آغوشش گرفت و گفت ،فدای ،اشکهات مادر ،نبینم از چشمای قشنگت اشک سرازیر بشه نبینم که بخوای مرا از خودت برانی از مهرت محرومم کنی من فرزند این خانه ام
بزرگ شدهُ.دامن پر مهر شما وبابا هستم
مرا با کتک و زور هم نمیشه از اینجا برانی
مگر مرگ بتونه از تو جدام کنه ،اگر اجازه دادی گهگاهی برادرم را خواهم دید واگر بنا باشه بین شما و برادرم یکی را انتخاب کنم پیداست که شمارا انتخاب. خواهم کرد،

ـبا حرفهای نازنین جمع حاضر در محفل آشنایی همه به گریه افتادند،سیمین و نازنین چنان به هم چسبیده بودند که جدا کردنشون مشکل بود ،
سیمین و فرهاد خوشحال جلسه را ترک کردند وبه توران هم.گفتند خواهر و برادر را تنها بگذارند تا درد دل کنند ،توران زن مرادرا هم باخود به آشپز خانه برد ،
وخواهر و برادر در خلوت. خوشحال پای درد دل ،
روبه روی هم نشستند و به چشمان یکدیگر زل زدند و چند دقیقه ای همدیگه را خوب نگاه کردند سپس عقدهُ دل را گشودند وآنچه در دل داشتند ریختند بیرون تا جایی که احساس سبکی و نشاط کردند چه احساس خوبیست گم شدهُ عزیزی را یافتن و چه زیبا تر اینکه گمشده ات را در بهتر وزیباتر وسالم تر از روز اول پیدا کنی
نازنین آدرس منزل برادرش را گرفت و به او تعارف کرد بچه ها را بیا ورد وشب نیز مهمان ودر کنار هم باشند اما زن برادرش این دعوت را رد وموکول به روز دیگری کرد ،
پس از چند حادثهُ تلخی که نازنین پشت سر گذاشته بود این زیبا ترین شب زندگی برای او ومراد بود

قسمت بیست وهشتم

نازنین به برادرش گفت خوشحال میشوم که با خانواده و بچه هات بیشتر آشنا بشم
با این آدرس خودم میام دنبالتون وانشا الله شبی هم دعوتتون میکنم برای آشنایی بیشتر با بچه ها تشریف بیارید دور هم باشیم، مراد .و زنش خدا حافظی کردند و به گرمی بدرقه شدند،
با این آشنایی افسردگی مراد ریشه ای در مان شد،
دوسال بعد از مرگ محسن احمد به دار مجازات سپرده شد وبرای همیشه پروندهُ احمد بسته شد،
آقای فروزش بهبودی نسبی پیدا کرد اما نه کامل و از اداره باز نشست شد،
نازنین در ادارهُ ثبت استخدام شد ،
توران از کار افتاده شد وخانهُ آقای فروزش را برای همیشه ترک کرد،
فرود روز به روز بهتر شد تا جاییکه میتونست گلیم خودشو از آب بکشه بیرون و دیگر نیاز به مراقبت ویژه نداشت،
فراز با بالا رفتن سنش هیکلش درشت تر و جثه اش قویتر شده بود ظاهری ترسناک پیدا کرده بود هیچ پرستاری حاضر نبود از وی مراقبت کنه اذیت و آزارش زیادتر شده بود وجز از مادر و نازنین از کس دیگری حرف شنوی نداشت،
خانم فروزش از بودن نازنین کنار دستش و کمکهای او خوشحال بود ،اما مثل هر مادر دیگری،دغدغهُ عروس شدن نازنین را داشت و آرزو میکرد اورا خوشحال در لباس عروسی ببیند اما نیاز او و فراز به نازنین ،باعث شده بود سر دو راهی قرار گیرد او سنگ صبور خانواده بود که به سختی می بایست تصمیم بگیرد ،خوشبختی و سعادت نازنین از سویی ونیاز مبرم کمک برای تحمل فراز
از سویی دیگر،
خانم فروزش را سر دو راهی سختی قرار داده بود،
بزرگترین آرزوی قلبی سیمین خانم این بود که نازنین ازدواج کند ولی اونها را هم ترک نکند،
باید دید خواستهُ قلبی نازنین چیست
این سوُالی بود که سیمین در خلوت از خودش داشت،
نازنین پس از استخدام از معدود کسانی بود که دارای لیسانس مرتبط در اداره بود ،
سایر کارمندان معمولا دیپلم یا زیر دیپلم بود ند بنا بر این هم پست بالایی گرفت و هم مورد توجه خاص بود،
امیر جوانی تحصیل کرده ومتین و مودب ،از همکاران نازنین ومشاور ریُیس اداره بود ،در غیاب ریُیس جانشین او میشد ،از نظر سنی دو سا لی از نازنین بزرگتر بود وهمین دوسال هم زود تر استخدام شده بود اهل شهرستان آباده ودر حال حاضر ساکن شیراز بود،
پدر ش را از دست داده بود ومادرش تنها بود اما حاضر نبود بیاد شیراز با امیر زندگی کنه چون دو تا دخترش در آباده شوهر کرده بودند،
امیر و نازنین در یک اطاق کار میکردند نوع کارشون به هم مرتبط بود، همکاران خوب و آرامی بودند،
سطح سوادشون برا بر بود با تفا وت کوچکی در رشتهُ تحصیلیشون،
با حب دوستی و همکاری که بینشون ایجاد شده بود هردو با اشتیاق سر کار میرفتند،

قسمت بیست و نهم

این آشنایی و د و ستی برای امیر مقدمه ای برای پی ریزی یک زندگی مشترک را نوید میداد
اما نازنین اصلا به فکر از دواج نبود فقط چون بعضی از خصایُل نیکو را در امیر دیده بود،بدون اینکه خودش بدا ند چه عاقبتی ممکن است در انتظارش باشد،مهرش را به دل راه داده و صرفا مشتاق معاشرت با او بود،
نازنین شرایط ازدواج را نداشت واین را فقط خودش میدانست،
ترک خانوادهُ فروزش برایش میسر نبود دلش راضی نمیشد این خانواده که در شرایط سختی قرار گرفته اند را فدای مصلحت خویش کند،
او میدانست با رفتنش چه عاقبتی در انتظار این خانواده هست خودش را مدیون آنها میدانست به ادای دینش پایبند بود،
ابتدا با ید برای فرود که شرایط ادامهُ حیاط هر چند محطا ط داشت،فکری میکرد تا این خانواده که برایش سنگ تمام گذاشته واورا نجات داده واز هیچ محبتی در حقش دریغ نورزیده اند. خانوادهُ شریفی هستند ،از اجاق کوری ومقطوع النسل شدن در صورت امکان نجات میداد،
او تنها کسی بود که فکر میکرد فرود در صورت داشتن حمایتی معتبر قادر باشد نسل خانواده را پایا کند،
این حمایت توسط سیمین خانم که حالا میانسالی هم پشت سر گذاشته،نمیتونست دوام و قوامی داشته باشد،
عمو فرشید هم بعد از مرگ محسن کلا رابطه اش قطع شده بود،
فرود حامی دیگری هم نداشت،
پس در صورتی میتونست سعادت نسبی بدست بیاره که از حمایت خواهر فرزانه و دلسوزی چون نازنین بر خوردار باشه،
با مشورت سیمین خانم انتخابهای متعددی را بر رسی کردند و آزمودند اما به نتیجهُ نهایی نرسیدند،
سیمین معتقد بود اگر دختری رنج کشیده و دنیا دیده و کم سواد انتخاب کند شاید بتواند سازگار باشد،
اما نازنین بر عکس او فکر میکرد برای فرود باید همسری انتخاب کند که بتواند تمام کمبودهای وخلع های ذهنی و فکری فرود را پر کند چنین دختری باید با سواد واندوختهُ فکری کامل باشد بتواند موضو ضوع را کاملاً درک کند ، همسر فرود باید با ادراک و تعقل مشقتهای زندگی کردن با شخصی چون فرود که هنوز مشکلات زیا دی دارد
تحمل کند نه از روی اجبار ،
این دو تفکر متضاد که هرکدام دارای مزیتها ومعایبی بودند در انتخاب همسر بر ای فرود ایجاد اشکال کرده بود،
آنها باید مطالعهُ بیشتری در این خصوص میکردند واز تجربهُ کسانی که چنین مشکلاتی داشتند استفاده میکردند،
یک اشتباه کوچک برای همیشه نسل این خانواده را منقرض میکرد،
تازه اگر هم فرود به سر و سامانی میرسید باز نازنین نمیتوانست مادر و پدری که دارند کم توان واز کار افتاده میشن. در کنار فرازی که قابل کنرل نبود رها کند،
آیا معضلات سر راه نازنین برای ازدواج حل خواهد شد؟
آیا عاقبت خانوادهُ فروزش سعادتی در پیش دارد؟

قسمت سی ام

آقای فروزش با اینکه خیلی دلش میخواست فرود ازدواج کنه ونوه دار بشه اما،میترسید ،اول اینکه میترسید بچهُ فرود هم ،ژنتیکی .اُتیسم باشه
دوم اینکه برای دختری که عمرشو بخواد کنار فرود سر کنه دلش میسوخت،
معمولا وارد صحبتهایی که در مورد ازد واج فرود هست نمیشد ،اما وقتی دید اختلاف مادر و دختر. ادامه پیدا کرد وارد ،شد.وپیشنهاد یک ایدهُ بینا.بینی داد.
او گفت همسر فرو د.نباید زیاد مد روز و با سواد بالا باشه اما باید توان ادارهُ فرود و مدیریت خانه را داشته باشه. وسواد هم به اندازهُ نیاز داشته باشه.
هم سیمین و هم نازنین این ایده را پذیرفتند واز آقای فروزش خواستند تا
قسمتی از داراییش که بعداً سهم الارث فرود خواهد بود بنام او کنه تا همسر احتمالی او دغدغهُ مالی نداشته باشه
آقای فروزش هم پذیرفت که یک دهنه
مغازه ُ بزرگ که روی آن یک واحد مسکونی بود به اسمش کنه .
با این توافق نازنین و مادر هر دو پاشنه را کشیدند و.دنبال کیس مورد نظر افتادند،
خیلی دخترای شناخته شده و ناشناس بین همسایه ها وخویشان دیدند .اما اکثراً اسم فرود که کی آمد جا میزدند.تعداد کمی هم که میپذیرفتند شرایط لازم برای سازگاری یا مدیریت خانه را نداشتند،
زن مراد وارد قضیه شد و.گفت من براش دختر مناسبی پیدا میکنم چون بیشتر با همسایه هامون آمد.و شد داریم بعد شما ببینید باش صحبت کنید اگه مناسب حال هم بودند برید خواستگاری سیمین و نازنین که از جستجو خسته شده بودند قبول کردند ،یکهفته بعد زن مراد دو نفر را معرفی کرد که یکیش دختر خالهُ خودش بود..مادر و دختر هر دو را دیدند.ودختر خاله را پذیرفتند،
در مراسم خواستگاری دختر خالهُ زن مراد مهم ترن شرطش این بود که فرود. در منزلی جدا از خانواده زندگی کنه تا خودش احساس استقلال ودر نتیجه احساس مسیُولیت کنه. نازنین این ایده را عالی دانست ،آقای فروزش هم قبول کرد اما سیمین خانم دلهره داشت .با اصرار نازنین اوهم با اکراه پذیرفت.فرود هم که از ابتدای جلسه هیچ حرفی نزده بود خندهُ ملیحی کرد و گفت این خوبه .من قول میدم.که مرد باشم وبتونم کارهای خونم انجام بدم ،
بعد نازنین با اینکه میدونست ز ن دادا شش توضیح کامل در مورد فرود داده مع الوصف خاله و دختر خالهُ زن داداش را ب اطاقی برد وکاملا در بارهُ وضع روحی وتوانایی فرود آنها را توجیه کرد واز آنها خواست تا در همین خلوت با فرود صحبت کنند. وچنانچه ایرادی وارد نبود زمان عقد و عروسی را مشخص کنند.

قسمت سی و یکم

جلسهُ خواستگاری موفقیت آمیز بود ،یکماه بعد جشنی خانوادگی در حیاط منزل آقای فروزش ،گرفتند وبا دعوت عاقد،عقد و عروسی فرود انجام شد وسیمین خانم عروس به خانه آورد،آقای فروزش و همسرش از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند زن فرود ترجیح داد فعلا بطور موقت در یکی از سه دریهای منزل فرهاد اسکان یابد.ولی مستقل باشد واز اجاره بهای مغازه وخانهُ هبه شده از جانب پدر شوهر.امرار معاش کنند.وفرود را وادار کرد در همان مغاهُ خودشان که فروش عرقیات وترشیجات داشت شاگردی کند و مشغول به کار شود البته با حقوق کم ،فرود که حالا هم صاحب مغازه و هم شاگرد مغازه بود درستی و صداقتش زبانزد و موجب جذب مشتری زیاد تری شد،
صاحب کسب با خوشحالی هر یکی دو ماه مبلغی کمی حقوق فرود را زیاد میکرد،
این موفقیت بزرگی بود که به همت زن فرود کسی که بیست و چند سال دست به هیچ کاری نزده بود اکنون شاگرد موفق عرقیاتی بود،زن فرود هیچ کمکی از پدر شوهر ومادر شوهرش نمیپذیرفت ومعتقد بود که با قناعت باید روی پای خودشان بایستند تا فرود عادت به آماده خوری نکند ودست از کار نکشد ایده ای مورد پسند نازنین،
اینکه آیا فرود صاحب فرزند،میشود،
وآیا بقای خانوادهُ فروزش که در گرو فرزند دار شدن فرود هست.تضمین خواهد شد یا نه بماند برای قسمتهای بعد ،
اما نازنین با ازدواج فرود وموفقیت این برادر. ناتنی احساس کرد گوشهُ کوچکی از دینش را به خانواده ادا کرده .نوعی نشاط و شور در خود احساس میکرد اکنون شاید میتونست با شرایطی. به از دواج فکر کند. به خصوص که تعلق خاطری به امیر داشت وملاقاتها و نفوذ نگاهشون هر روز زیاد تر میشد،
در یکی از روزها که نازنین برای بر رسی پرونده ای به اطاق ریُیس اداره رفته بود همسر ریُیس هم بر حسب اتفاق آنجا نشسته وبه نازنین تعارف کرد کنارش بشیند نازنین عجله داشت ومی خواست برگردد اما رییس گفت بفرماید بشینید تا این پرونده را من بر رسی کنم ونتیجه را ببرید اقدام کنید.نازنین نشست .خدمتکار چای آورد نازنین با زن رییس همراه خوردن چای با هم اختلاط کردند وگرم صحبت شدند وتعارف تکه پاره کردند،،
بعد از رفتن نازنین زن رییس به شوهرش گفت این دختر انتخاب خوبی برای برادرم علی خواهد بود.سعی کن ضمن بر رسی رفتار و شناخت کامل او با او صحبت کنی در صورت تمایل علی هم ببیندش و بریم خواستگاری.
شوهرش گفت در محیط اداره هیچ صحبتی نمیشه کرد
علی بیاد همینجا به بهانه ای ببیندش بعد میریم خونه شون صحبت میکنیم
علی به بهانهُ پرونده ای نازنین را ملاقات کرد سوابق اوهم توسط رییس تایید شد ،دو هفته بعد ،شبی زنگ منزل آقای فروزش به صدا در آمد رییس وهمسرش وعلی با دسته گل بدون اطلاع قبلی وارد منزل آقای فروزش شدند نازنین با دیدن آنها از تعجب نزدیک بود شاخ در بیاره.سیمین که آنهارا نمیشناخت با حیرت از نازنین پرسید کیا هستند ؟
نازنین که داشت مهمانها را به پذیرایی راهنمایی میکرد با اشاره به مامانش گفت ،معرفیشون میکنم.پس از نشستن در پذیرایی نازنین اونارا معرفی کرد رییس اداره مون ،همسر ن ،واین آقارا درست نمیشناسم،
زن رییس برا درش را معرفی کرد، علی برادرم هست سال آخر قضاوت میخونه
از مهمانها. پذیرایی شد آقای رییس پس از گفت و شنود های معمولی .گفت ما آمدیم خدمتتون که در صورت توافق علی آقای مارا به نوکری بپذیرید.ما خواستگار نازنین خانم برای علی آقا مون هستیم

قسمت سی و دوم

سیمین خانم ونازنین بی اطلاع از همه چیز. به هم نگاه کردند . پس از چند ثانیه سکوت سیمین گفت.البته نظر نازنین شرط است .با ید با ایشون صحبت کنم.،
نازنین گفت نه مامان نیاز به صحبت نیست
من شرایط از دواج ندارم وتصمیم هم ندارم از دواج کنم از اینکه. خانم وآقای رییس مرا قابل دونستن سپاسگزارم ولی تصمیم
گرفته ام فعلا از دواج نکنم وجوابم منفیست،
خانم آقای رییس در مورد شخصیت وتوان مالی وشغل و سواد و مدارک برادرش توضیحاتی داد.
نازنین گفت حتما علی آقا شایسته هست .شکی در آن ندارم .ولی من آمادگی ازدواج ندارم
آقای رییس گفت نمیخواهی روی پیشنهاد ما بیشتر فکر کنی ،عجله ای در کار نیست علی آقا میتونه نا یکسال حتی بیشتر هم صبر کنه.اما جواب نازنین نه بود .رییس اصلا فکر نمیکرد جواب نه بشنود وحتی فکر میکرد در حق نازنین لطف کرده وبر او منت گذاشته،اما نازنین بر عکس فکر میکرد.اینکه بدون مشورت واطلاع قبلی اومدن نوعی اهانت به شعورش و دست کم گرفتن شخصیتش بوده لذا آنشب هم جمع خواستگارها وهم خانوادهُ آقای فروزش
هر دو طرف نارا ضی و نا راحت بودند،
ناز نین از آن به بعد کمتر تو دفتر رییس می رفت،
مگر موارد خاص،
این قضیهُ خواستگاری سکرت ماند ،امیر اصلا اطلاع پیدا نکرد وهمچنان با نگاههای نافذش نرد عشق می باخت،
یکی دومرتبه رفت. آباده از مادرش خواست بیاد بره خواستگاری اما مادرش شدیدا مخالفت کرد وگفت باید از همین جا زن بگیری نمیخوام آوارهُ غربت بشه،خودش هم روش نمیشد اظهار کنه کس دیگری هم در شیراز نداشت بسیار تو فکر راه چاره بود
تا اینکه فکری به نظرش رسید،
وبا این فکر برق خوشحالی از چشمانش جرقه زد و
امید به خانهُ دلش وارد شد.
امیر پیش رییس اداره از محبوبیتی بر خوردار بود .اگر در حقش پدری کند وبر سرش منت گذارد. و به یاریش بیاید او تنها کسیست که می تواند مشکل گشا باشد.
با این اندیشه یک روز آخر وقت اداری که کارمندا تعطیل شده بودند و سر رییس خلوت بود .به دیدار رییس رفت .حرف زدن در مورد خواستگاری آنهم اینکه طرف کارمند همان اداره وشناخته شده باشد کار سختی بود .تا.بناگوش قرمز شده بود و این پا و آن پا میکرد کلمات را مزمزه میکرد اما دهانش باز نمیشد .
رییس طعارف کرد بنشیند .امیر نشست.و.تو دلش چند بار لا حول و ولا قوت خواند .و چند تا نفس عمیق کشید .
اینگونه شروع به صحبت کرد .
آقای رییس ببخشید که وقتتون میگیرم .اطلاع دارید که در شیراز غریبم و کسی ندارم که حتی با او مشورت کنم و از او کمک بطلبم ،
جنابعالی از ابتدایی که در خدمتتون بودم در حقم محبّت کردید و همیشه لطفتون شامل حالم بوده،حالا به مشکلی بر خورده ام که نیاز به ولی و کمک دارم واین گره از دست شما گشوده میشود،
من دختری را دوست دارم میخواهم در حقم پدری کنی و برایم بروی خوا ستگاری قطعا همیشه رهین منت شما خواهم بود.رییس. در حالیکه با خودکارش بازی میکردو .با دقت به امیر گوش میداد.
پرسید حالا این دختر خوشبخت کیه که در طالع شما افتاده،
امیر گفت .نا آشنا نیست .خانم فروزش
رییس کمی اخمش تو هم رفت و سکوت کرد. وبه امیر گفت فکر میکنم بهتون تو یکی دو روز آینده خبر میدم ،
امیر بیصبرانه منتظر بود فردای آنروز خبری نشد .روز بعد هم خبری نشد امیر طاقتش طاق شده بود اما جز صبر و انتظار که بلای جان دلدادگان است چاره ای نداشت،
روز سوم آبدارچی رییس در اطاق کار امیر را زد ،امیر ازدیدنش خوشحال شد حتما رییس خبر خوشی فرستاده،
آبدارچی به امیر گفت رییس احضارتون کرده.امیر از خوشحالی مثل فنر از جا پرید.وقبل از آبدارچی تو اطاق رییس بود ،
رییس جواب سلام امیر را داد و گفت این نامه ای که روی میز است مال شماست چون محرمانه بود .گفتم خودت بیای بگیری .
امیر نامه را برداشت وبه سرعت به اطاقش بر گشت باز کرد و خواند.
وروی صندلی خشکش زد ؟

قسمت سی و سوم

امیر چند دقیقه ای مات و حیران به نامه نگاه کرد،
چرا ؟ چرا رییس که اینهمه با من دوست و مهربان بود .با منی که تمام راز دلم را فقط برای او فاش کردم چنین معامله ای کرد؟
رییس اداره ماهرانه عمل کرده بود .طوری که تقریبا حق هرگونه واکنش. و عکس العمل از امیر گرفته بود،
او در این اقدام در. واقع قصد پاسخگویی به نازنین داشت،
آقای امیر محبی با این حکم .شما به ریاست ادارهُ ثبت احوال ،شهرستان آباده منصوب .میگردید.،
با شایستگی که در شما سراغ دارم امید است.در ادارهُ آنجا موفق باشید ..
.امیر چندین بار نامه را خواند و بالا پایین کرد،
در نامه امیر در. زادگاهش به ریاست اداره ای منصوب شده بود،
واین هیچ ایرادی نداشت وجای تبریک و تهنیت هم داشت
اما. برای امیری که دلش را در شیراز باخته بود از اخراج هم بد تر بود او از دیدار محبوبش محروم شده و در عوض پستی را حق سکوت گرفته بود .
آنروز را امیر در دفتر کارش متحیر در اندیشه بود. که چه کند .واین موضوع را با کسی در میان نگذاشت.ودر انتظار وقت مناسب نشست
امیر نمیدانست .تشویق شده ،یا تنبیه
اول باید این موضوع را بدونه تا متناسب با اون واکنش نشون بده .ظاهراً تشویق بود .اما آیا رییس از دل امیر خبر نداشت .
نه،این نمیتونه یک مشوق باشه رییس با مهارت کامل و طراحی ماهرانه کاری کرده که حتی نتونم از خودم دفاع کنم .
روز بعد در فرصتی مناسب به دیدار رییس رفت.
واز او خواست اورا در همین جا نگهداره
اما جواب این بود ،.،
آقای امیر خان همیشه شانس در خونهُ آدم نمیزنه این شانس را دودستی بچسب.وانگهی شخص مناسبی برای ادارهُ ثبت آباده پیدا نکردم شما را انتخاب کردم با وزارتخانه هماهنگی شده امکان لغو حکم نیست تخطی از آن تمرد محسوب میشود وممکن است انفصال از کار در پی داشته باشد.
امیر گفت من با اعتماد کامل و اطمینان از دوستی و د ر پی حمایت شما تمام اسرارم را فاش کردم وشما هم خوب میدانید که من چه مشکلی دارم بنا براین این انتصاب لطفی در حقم. نبوده .،
با رد و بدل شدن این حرفها امیر به ناچار تن به انتقال داد ویکهفته بعد جشن تودیع در سالن آمفی تاتر اداره بر گزار شد
ونازنین حیرت زده با امیر خدا حافظی کرد

 قسمت بیست وچهارم

نازنین از رفتن امیر اندوهگین بود،
چون با امیر دوست بود،
او هرگز به فکر ازدواج با امیر نبود زیرا شرایط ازدواج نداشت،
امیر را که همکاروگاهی مصاحبش بود به خاطر خصوصیا ت اخلاقی و مرام و مردانگیش دوست میداشت،
نمیدانم .میشود زن و مرد یا پسر و دختری بدون چشم داشت به ازدواج. یا آلوده شدن دوستی به هوس .یا تمنای وصال باهم دوست باشن یا نه،آنچنان که دومرد .یا دو زن باهم دوست ویار هم شوند
در عرف و سنت و آموزه های دینی و اخلاق اجتماعی این گونه دوستی نا پسند،معصیت ، موجب عقوبت است،
زیرا در فرهنگ جامعه معمول و معقول به نظر نمیرسه .یا شاید در این .نوع دوستیها معمولا سوء استفاده هایی ،شده است .این گونه دوستیها زیاد هست اما جریُت اظهار آن به خاطر دید بدی که نسبت به این دوستی هست نبوده و معمولا در خفا مانده است .،
بر عکس نازنین امیر در دوستی با نازنین به فکر ازدواج بود ،نوع دوستیشون اگر هم یکی بود هدف و مقصد شون .متفاوت بود.
نازنین با توجه به چنین برداشتهایی و
سابقهُ خواستگاری علی از او به خودش اجازه نداد برای امیر وساطت کنه،
چند ماهی از انتقال امیر گذشت در طول این مدت او به بهانه های مختلف به اداره کل در شیراز می آمد ونازنین را میدید،
وبرای یکی دوماه شارژ میشد.مدتی از امیر خبری نبود خانهُ
آقای فروزش به خاطر بیقراریهای فراز. وضعف جسمی آقای فروزش کسل کننده شده بود وطعم این کسالت را بیشتر سیمین خانم میچشید .که هم عواطف مادری و هم محبت به شوهر باعث شده بود بار غم هردو را به دوش بکشه.نازنین که روزها سر کار میرفت
وسر و کار کمتری به به فراز داشت .وضع روحی بهتری داشت،
عصر روز پنجشنبه نازنین طبق معمول زود تر به منزل آمد
کسالت روانی مادر ،را که دید تصمیم گرفت برای روحیه دادن به او کاری بکند
حیاط را آب و جارو کرد ،حوض. حیاط را با کمک فرود خالی کرد وتمیز شست و از آب زلال پر و لبریز کرد یک میز و چند تا صندلی زیر سایهُ درخت گذاشت.سما ور وقوری گل سرخی و استکان هم آورد داخل حیاط،
دو تا شاخهُ گل هم از باغچه کند داخل لیوان براقی روی. میز گذاشت چای گل دم و خوش طعمی دم کرد
مقداری میوهُ رنگارنگ ومختلف در. ظرفی روی میز گذاشت. به فراز آرام بخش داد که مزاحم نباشد ،وبعد از آقا وخانم فروزش که با وجود فراز همیشه در خانه بودند وگویا محکوم به حبس ابد هستند خواست که بیان تو حیاط وصفا کنند، آقای فروزش و سیمین خانم وارد حیاط.آب پاشی وجارو شده با حوض پر از آب زلال وبا چیدمان خوش سلیقهُ میز و صندلی وسما وری که قُلقُل میکرد باقوری گل سرخی زیبای روی آن وگل روی میز .گویی از بند رها شده و.وارد دنیای دیگری شده اند با نوشیدن چای و صرف میوه و تنقلات
داشتن صفا میکردند وبرای ساعتی غم و غصه را فراموش کردند ، در میانهُ چنین حال و هوایی
زنگ در به صدا در آمد نازنین شاید منتظر برادرش بود به سرعت به سمت در رفت و در را باز کرد با دیدن امیر وخانم مسنی که همراهش بود و سبد گلی که همراه آورده بود از تعجب دهنش باز مانده بود . امیر که کمی هم خجالتی بود. سبد گل را هل داد تو دستای نازنین و نازنین که آمادگی نداشت سبد از دستش افتاد و خورد روی پای برهنه اش و بی هوا نا خود آگاه جیغ نازنین بلند شد
خانم فروزش به طرف در دوید ،

قسمت سی و پنجم

مستقیم بدون توجه به حضور مهمانها خودرا به نازنین رساند .چه شد؟
دخترم نازنین که از درد لباشو جمع کرده و نک دماغش بالا رفته بود ،زیر لب.گفت چیزی نیست مادر به مهمونا برس امیر. سبد گل را جمع کرد و عذر خواهی کرد سیمین تعارف کرد مهمونا تو حیاط دور حوض نشستند .نازنین ،که کمی میلنگید به طرف آشپز خانه رفت مهمونا که نشستند سیمین طاقت نگرفت ودو باره رفت طرف نازنین پای اورا نگاه کرد ، لمس کرد وقتی دید مهم نیست دست زد رو شونهُ نازنین و گفت،شیطون .چرا بیخبر.نازنین گفت به خدا منم مثل تو غافلگیر شدم هیچ قرار قبلی در کار نبود ، مادر گفت کلک پس چرا حیاط شستی آب و جارو کردی حوض خالی کردی شستی وبا آب زلال پر کردی،
قوری عوض کردی گل گذاشتی از این کارا تا حالا نکرده بودی.نازنین گفت باور کنید خبر نداشتم دیدم .تو .و بابا دلتون گرفته ،بیرون هم که نمیرید،گفتم .صفایی به حیاط بدم حال و احوالتون بهتر بشه.
مادر با پوزخندی نشون داد که حرفاشو باور نکرده یکی دوساعت دور حوض با مهمونا نشستند و گپ زدند . بیشتر از همه امیر لذت میبرد که ،مصاحبت با نازنین براش لذت. بخش بود هروقت مادر امیر میخواست حرفی از خواستگاری به میون بیاره امیر حرفو عوض میکرد ،نمیخواست این اوقات خوش را از دست بده.،
اگر جواب نازنین منفی بود قطعا این اوقات تلخ میشد و دیگر هم تکرار نمیشد
نازنین شام تهیه کرد. ومهمونارا برای شام نگه داشت شب که شد رفتند داخل مهمون خونه مادر امیر سر صحبت باز کرد واز نازنین خواستگاری کرد او انتظار جواب مثبت و فوری داشت .چون فکر میکرد فرزندش بهترین هست ،
قبل از اینکه آقای فروزش ویا سیمین خانم جواب بدن ،نازنین گفت خانم محبی من به علت مشکلاتی که سر راهم هست.فعلا قصد ازدواج ندارم،.سیمین خانم سری به علامت تعجب تکان داد و گفت دخترم بیشتر فکر کن نگران ما نباش نازنین گفت فکرامو کردم مادر
سیمین خانم نازنین را به خلوت برد .و به اوگفت اگر آقای مجبی را میشناسی که به نظر اینطور میاد.در صورتی که با او مشکلی نداری پا به بختت نزن ماهم خدامون کریمه غصهُ.مارا نخور برو دنبال بختت یکی از آرزوهای من دیدن تو در لباس عروس هست.
نازنین گفت مادر جون.تنها نمیتونی از عهدهُ فراز بر بیای فراز. تورا به حبس ابد محکوم میکنه مهروعطوفت مادری هم به تو اجازه نمیده
اورا به تیمارستان یا آسایشگاه روانی تحویل بدی بابا هم چندان توانی نداره که کمکت باشه،
چطور میتونم ترا که مادر من و ناجی من هستی در چنین وضعی رها کنم ،
مادر گفت پس خودت چه؟
نازنین گفت فرصت زیاده قسمت باشه منم به سعادت خواهم رسید.
سیمین خانم نتونست نازنین را راضی کنه بر گشتند پیش مهمونا.شام آوردند ،امیر نتونست شام بخوره از گلوش پایین نمی رفت مادرش هم که خیلی دمق شده بود یکی دو لقمه بیشتر نخورد بعد از شام امیر اجازه خواست در خلوت با نازنین صحبت کنه،
در اطاق نازنین رو به روی هم نشستند بغض امیر پر بود چند دقیقه ای نتونست حرف بزنه سعی میکرد اشکش جاری نشه نمیخواست غرورش جلو نازنین بشکنه اما نتونست ،اشکاشو پاک کرد و به نازنین گفت از نظر تو من مشکلی دارم؟
نازنین گفت نه بر عکس خیلی هم آقایی .،جنتلمنی هیچ ایرادی نداری، من مشکل دارم امیر گفت .میشه به من بگی ، شاید به کمک هم حلش کریم.
نازنین گفت،نمیخوام مشکلم دامنگیر تو هم بشه. من برای شریک زندگیم شرایطی معین کردم که برای تو امکان نداره بپذیری .
امیر گفت چه شرطی که من نمیتونم بپذیرم
نازنین گفت با کسی میتونم ازدواج کنم که علاوه بر شرایطی که شبیه شما باشه .بتونه در همین خانه کنار پدر و مادرم با من زندگی کنه،و پس از شناختن و دیدن برادرم فراز حاضر به سازگاری با او باشه،شما حد اقل شرط اول را نداری،
امیر گفت میپذیرم فقط باید فرصت بدی به نحوی دوباره خودم را به شیراز منتقل کنم،رییس ادارهُ ثبت شیراز امسال باز نشسته میشه.ومن بلا فاصله اقدام .به درخواست انتقال میکنم.نازنین گفت،نه با عجله تصمیم نگیر برو یکماه فکر کن با مادرت هم شور ومشورت کن بعد بیا جواب بده،
منهم قول میدم منتظرت بمونم حتی اگر سه سال طول بکشه.
به این ترتیب به یک توافق نسبی رسیدند ،
امیر خوشحال برگشت مهمونخونه مادرش پرسید چی شد امیر گفت باشرایطی به توافق رسیدیم.
جواب سوُال بعدی مادرش را موکول کرد به بعد ،

قسمت سی و ششم

امیر با امید وصال خوشحال. از موفقیت نسبی شیراز. را ترک کرد و به زادگاه و محل کارش برگشت،
رییس ادارهُ ثبت شیراز ،در خواست ادامهُ خدمت کرد با در خواستش موافقت شد. امیر نگران از وضع پیش آمده. موضوع را با نازنین در میان گذاشت نازنین به او امید واری داد واز اوخواست خودشو نگران نکنه قطعا. زیاد طول نمیکشد واو منتظر خواهد ماند.
سه سال طول کشید تا رییس باز نشسته شود . ومراحل قانونی در خواست و انتقال امیر با تعیین جانشین همتراز. طی شود در طول این سه سال امیر مرتب هر دوماه سه ماه یکمرتبه به منزل آقای فروزش سر میزد
یکی دو مرتبه در خواست کرد نازنین موافقت کند که .تا زمان انتقال نامزدیشون رسمی بشه .نازنین نپذیرفت
پس از حضور ومشغول به کار شدن
امیر در شیراز امیرو مادرش دوباره برای خواستگاری به منزل فروزش رفتند گرچه مادر امیر قلباً راضی نبود اما چون دید نمی تواند جلوی دلباختگی امیر بگیرد
به ظاهر موافقت کرد اما قبول نکرد خودش هم به شیراز بیاد و با پسرش زندگی کند وترجیح داد تنها در آباده بماند
کبر سن مادر وتنهاییش دغدغه ای بود برای امیر اما دل عاشق بهانه های زیاد میتراشد وتنهایی مادر را با وجود دو دخترش در آباده توجیه میکند.
خواستگاری. با حضور مراد تمام شد
و نازنین و امیر رسما با هم نامزد شدند،
در طول این مدت فرود دارای دو فرزند بنام ستاره و فرید شد. ، که هردو سالم و از بهرهُ هوشی بالایی برخوردار بودند
آقا وخانم فروزش بالاخره صاحب د و نوهُ سالم وبا هوش شدند واز این بابت همیشه خدارا شکر میکردند وخوشحال بودند آنها خودشون را مدیون نازنین میدانستند که پیشنهاد برای ازدواج فرود داده بود وگر نه خودشون نمیخواستند دختری را در. در معضلاتشون شریک کنند هوای زن فرود هم داشتند مبادا مشکلی برایش ایجاد شود،
بچه های فرود غیره عادی بودن عمو فراز را درک میکردند وبسیار از او وحشت داشتند زن فرود و فرود علیرغم میل باطنیشان منزل آقای فروزش را ترک کردند و به آپارتمان خودشون رفتند. باعلاقهُ زیادی که آقای فروزش و سیمین خانم به بچه ها داشتند. .باید رورانه بچه هارا میدیدند اما فراز را نمیشد تنها گذاشت چون حالا دیگه قرصها ی خواب آور و مسکن هم فراز را آرام یا خواب نمیکرد،
از طرفی ضعف جسمی هم به آنها اجازهُ سرکشی نمیداد ،فقط گاهی زن فرود از روی دلسوزی و محبت بچه هارا به دور از چشم فراز به دیدن آنها میبرد .یا نازنین دنبالشون می رفت و می آوردشون
تازه آقای فروزش و بانو متوجه شدند که سه سال پیش .نازنین بادرایت پیش بینی چنین روزی را کرده بود وچه ایثارگری در حقشون کرده،
آنها پاداش بزرگ. کردن و محبتشون در حق یک دختر تنها وبیکس را داشتن چند برابر میگرفتند.
ومعنی تو نیکی میکن و در دجله انداز را با چشم دل و چشم سر میدیدند و درک میکردند،،
به علاوه خانم فروزش اعتقاد داشت که نشستن نازنین در آن شب بیاد ماندنی جلو در خونه شون ،
همای سعادتی بود ه ماُمور از جانب پروردگار که میخواسته مزد. تحملشون وسختیهایی که به پای دو فرزنداُتیسم ومعلول کشیده و دیده بودند جبران کنه شکر گزاریها و نذر و نیاز سیمین خانم از بابت این لطف خدا حد و مرز نداشت ورنجهایی که کشیده بود کم کم داشت به بوتهُ فراموشی سپرده میشد . ،
حالا خانواده اش را خوشبخت می دو نست چون بقای خانواده هم تضمین شده بود.ادامهُ مرارتهایی که از جانب فراز میدید برایش قابل تحمل بود ،چون اعتقاد داشت که
خدا گر ز حکمت ببندد دری .،
زرحمت گشاید در دیگری ،
تا سرنوشت نهایی نازنین و خوانوادهُ آقای فروزش

قسمت سی و هفتم

فراز.که از سال دوم تولد مشخص شد یک عقب ماندهُ ذهنیست در ابتدای کار آرام وساکت بود و آزاری نداشت.ولی این اواخر حال او بد تر شد.وبا نوعی بیماری شبیه اکسیزو فرنی یا به قول روانشنا سها شیزو فرنی دست و پنجه نرم میکرد . وبرای همه جز مادر و خواهر غیره قابل تحمل شده بود تمام جوانیهای آقای فروزش وخانمش پس از بچه دار شدن وتا آخر دورهُ میانسالی آنها تباه شد زندگی آنهارا دچار رنج و زحمت کرد آنها با وجود فراز نتوانستند حتی یک بار به سافرت یا تفریح یا سینما یا حتی رستوران بروند .واسیر پنجهُ مصیبتی شدند که زندگیشون. نمیتونست ، بهتر شود ،
و اکنون دوران پیری نیز چنان گرفتار بودند که تحملش فقط برای یک پدر و مادر دلسوز میسر بود.بهترین اوقات فراغتشان لحظه یا ساعاتی بود که صدای ناله یا نعرهُ دلخراش فراز در گوششان نمی پیچید
گر چه روان پزشکان عمر او را خیلی کوتاه حدس زده بودند ولی او زنده ماند تا آخرین باقیماندهُ رمق خانواده را هم . بگیرد.
نازنین و امیر ساده اما با صفا زندگی مشترکشان را در در حیاط خانهُ آقای فروزش جشن گرفتند،
ودر کنار آقای فروزش ماندند،
تا نازنین همچنان عصای دست سیمین خانم باشد.
فرود باکمک همسرش توانست زندگی مستقلش را بدون تکیه به خانواده اداره کند و دو فرزندش را بزرگ کند،ستاره به تحصیلات عالی راه پیدا کرد .و بعد وارد عرصهُ هنر شد.ابتدا تاتر و بعد. سینما فرید.تا دیپلم تحصیل کرد ودر همان مغازهُ عرقیاتی پدر مشغول به کار شد

فراز چند سال بعد پس از یک بیماری یکساله دار فانی را وداع گفت طول عمر آقای فروزش هم چندان زیاد نبود او وهمسرش پس از فوت فراز باز هم نتونستن کمبودهای سالهای جوانی ومیانسالیشون جبران کنند زیرا پیری زود رس آنهارا خانه نشین کرد واز محدودهُ خانه فرا تر نرفتند وچند سال بعد با فاصلهُ اندکی اول فرهاد وبعد سیمین دار فانی را وداع کردند.
نازنین سالی را در سوگ پدر ومادر نشست،او
با امیر یکی از بهترین و،عاشقانه ترین و زیباترین زندگی را پیریزی کردند.

عزیزان مخاطب این داستان سرگذشت وا قعی خانواده ای بود .که با تخیلات نویسنده به آن پر و بالی داده شد اما هرگز سعی نکردم از واقعیت اصلی چندان فاصله بگیرم،
در این داستان ازواژه های نمایشی ادبی وتشابهات و استعاره و کنایه و هرچیزی که ذهن خواننده را از داستان دور میکند پرهیز کردم. همهُ تلاشم در ساده نگاری ونزدیک شدن به گویش محاوره ا ی وقابل فهم به کار بستم،اگر در این موضوع مو فق نشده باشم از ضعف وکم توانیم بوده که عذر خواهی میکنم . در داستان اسامی اصلی را بکار نبردم
پایان،،
به انتظار بازی روزگار که پس از چند روز وقفه ارسال خواهم کرد با شما خدا حافطی میکنم .
بازی روزگار نیز داستانی از سرگذشت واقعی یک خانواده همراه با دانستنیهایی از معضلات درون جامعهُ امروز تحقیق وبر رسی نویسنده آمیخته به خیال پردازیهای ادبیست

پیروز باشید به امید دیدار
سهراب سهرابی

۳.۱ ۸ رای ها
امتیازدهی روی ستاره های زیر کلیک کنید
آواتار از  محسن جبارزاده
آرامشم حاصل تلاشم - انرژی مثبت دوستان و خانواده است هر جا قدمی بر میدارم تغییری مثبت را شروع میکنم . تا هستم مفید خواهم بود . روانشناسی را بهترین رشته دنیا میدونم
9
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x